مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

کتاب را سنجاق زده ام به زنده گی ام با دو شاخه گلِ‌سرخْ.





 عینکِ دودیِ  یادگارِ پدرم
سَرپــــناهِ اســــتیلیِ چَشــــــم هایِ عســــلمْ 
سایه گهِ ابـــروهایِ نیمـــــــــه کمــــــانمْ
 هَمـــــان  که بچــــــه هایِ مَحــــــلّه مان
 گـــــذاشـــــــته اند ســـــــــر بــــه ســــــــــرم
همان عینکِ ته استکانیِ یادگارِ  پدرم .
تهِ کلاس می نشستم و برات شد  به دلم
به احتمالِ یقیـــن   مشروطــــِ  به عدمـــمْ.
 سوادِ جاریِ ذهن من ؛ داستان ها داشت
به سرْ ، هوایِ قصّه و مَتن و بوستان هاداشت .
  حضورِ ثابتِ تخته هایِ زنگِ امـــلا بودم
  غَـزل به سرودن ؛ کتاب به دست ، من بودم.
چه لـذّتِ وافری در تمـامیِ منْ بود
 به نمره ی الــفم
به مدادِ کوچکم 
به عینکِ نَمَکـــَمْ .
در آرزوی  نیم شیشه ی یادگار پدرمْ
همان ها  که دست به سرمْ ؛ سر به سـرمْ
شیطــــــنتها تـکرارْ.
هزار و یک شبِ دیگرِ  دورانِ کودکی طی شُد
که شیشه شکست و لیــــزری مُــد شـد.
محل  عینکِ  یادگارِ پدرم
 طاقچه سنگی بود
که یادگـــــارِ زمان هایِ دردِ دوری بود .
قلم به دست شده ام اکنون
و  پشتِ دفترِ مشقْ
به افتخارِ پدرْ؛ به یادِ یادگارِ پدرْ
به خطّ دَرُشتِ ثُــــلــــثِ کوفـــــــــــی ها
 "‌که زنده باد ، عیــــــــــــــــنکِ یادگارِ دوران ها "

غم نوشت : مثل سنگی که محکم به پیشانی ات می خورد و می گذرد و فقط گیجی اش می مانَدْ ، آن قدر بی حواس است امّا ، که عطرش را جا می گزارد ، داغش را هم ، و تو با همین داغ است که دلت را گرم و با همین داغ است که قهوه ات را دم و با همین داغ است که گُر می گیری عاقبت یک شب و درد می گیری و آتش ... نمی سوزی امّا بو می کشی ، می خندی و دلت یک سنگِ دیگر می خواهد " گلاره جمشیدی "
سطر نوشت : درد هایی که برایِ خداست ، خیلی زیباست .
مداد کوچـــک : تنهایی یعنی دو تا هدفون ؛ هزار اشک پی در پی ؛ وَ گونه هایِ شسته ی بارانِ پشتِ پنجره .
زلال نوشت : مادرم هر روز ، زندگی را در سفره می چیند و سهم اش را در بشقابِ من می گذارد  " مونا مسعودی "
چشیدنی : اسباب خوشبختی از امانوئل اشمیت

نظرات 29 + ارسال نظر
محمد شیرین زاده شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 17:21 http://m-bibak.blogfa.com

شکلکِ‌لبخندْ.

مدادکوچک جان وبت محشره کارش از تعریف گذشته .....اورجینالی بالاخره بعدچند وقت تونستم برات پیام بزارم

سلام
و
خوش امدید

" لطف دارینْ به خونه ی خودتونْ "

در واقعْ سورپرایز شدم با اومدنتون کتابدارِ خوبْ.

مهرناز.ج چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 16:52 http://mehrnazj.blog.ir

بسیار زیبا :)
کاش شما بیان بودید تا راحت تر دنبالتون کنم

سلام دوستِ خوبم

بیان " خانه ی شعرهایم را دارم "

خانه ای کنارِ‌ابرها

هر چند خیلی کم اتفاق می افتد که شهرهایم را بنویسم

ولی بلاگ بیان را برای شعرهایم انتخاب کرده ام ..
در هر صورت ممنون از حضورتان

زهر پنجره نوری... چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 08:39

سلام
ر سر سزای عرصه میدان عشق نیست

الا سری که به رسم رعنا سمند تست

گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو
بیرون کسی نرفت که در شهر بند تست

داند چگونه جان فروغی به لب رسید
هر کس که در طریق طلب دردمندتست



فروغی بسطامی

خبر دارم که در فردای فرداها
بهار ِ بهترینی هست.

دری را می‌گشایی:
پشت آن، درهای دیگر هم
خبر دارم
گشوده می‌شود آن آخرین در هم.

بهاری پشت آن در
لحظه‌ها را می‌شمارد باز
و هر قفلی
کلیدی تازه دارد باز.

من از دیروزهایِ رفته دانستم
که در امروز ِ ما تقدیر ِ فردا آفرینی هست
خبر دارم
بهار بهترینی هست!

دختر بهمنی چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 07:56 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

گــــ ـاهی وقتهــ ـا آدمهـــ ـا ،


از یکـــ جایی به بعــــــد ،


از یکـــ روزی به بعـــــــد ،


از یکـــ (( نفــــــــــر )) به بعـــــد ،


دیگــــــــر هیچ چیز برایشان معنی ندارد ...


نه رنگـــ ها ،


نه خیـابانهـــا ،


نه فصلهــــــــا ...


گاهـــــــی وقتهــــا آدمهــ ـا


از یک نفــــــــر به بعــ ــــد فقط دلتنگ اند ...


(( فقط دلتنگــــــ ....... ))

از مسیر تشنگی
زودتر به آب می‌رسی
از مسیر عشق
زودتر به اهتزاز روح...

مهران سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 12:22 http://kamidirtar.blogfa.com/

آه ها
بادند و با باد می روند
اشک ها
آب اند و به دریا می پیوندند
اما به من بگو
وقتی که عشق
فراموش می شود
به کجا می رود؟

امیدوارم هیچ وقت دلتون غمگین نباشه

آه ها
اشک ها
همه عشق اند . بی نهایت دوست داشتنی ...
و عشق در انتظارِ این هر دو
اشک
و
آ ه ها.

ممنونم از حضور همیشه سبزتان

ایدئولوژی پنهان شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 16:37 http://from-sky.blogsky.com

سلام..

عینک بهانه ای بود شیشه ای شاید، که روزهای بیشتری با چشمان او دنیا را ورانداز کنید. . از دید او حقایق را در خود جمع کنید، تفریق شوید کمی از زمانه ی لیزری صفت... از شیشه تا شبکیه، نور را به جان خریدن بود و در شبکه ی شیطنتِ رفیقان چرخیدن شاید.. و دست آخر هم شکستنش!!. ..

چه صدای رعب انگیزی را تجربه کرده اید بی شک. ..

اما ابیاتِ آهنگینتان، هرگز نمی گویند که خوار شده باشید یک دم، از خارِ مغیلان و سَرزنشِ رهگذران. .. همین که طاقچه نشینی را بر او، تقدیر و تقریر ننموده اید و زوال ابدی را به تاخیرش انداخته اید، آنهم به کوشش خود و خود را وسیله ساختنتان، جای تکریم دارد. .شما چشم که نه، دل قوی داشته اید در آن حَملِ درازمدت.. . که اگر شکستن در کار نبود، بعید بود بند دل شما نیز پاره شود . ..

اکنون، جایی در مَعرضِ دیدگان.. تدبیرِ جدیدیست شاید تَقدیر را و تنها، جهت دید است که فرق می کند. .. از برون به درون. زیباست، یادآور است، یادگار است و ماندگار...

"که زنده باد ، عیــــــــــــــــنکِ یادگارِ دوران ها"

زیباست شعرتان. ..
موفق باشید

وَ سلام

اکنون " زمانی برای بهتر دیدن و بهتر اندیشیدن "
قارچ هایِ غربت را نباید اجازه ی رویش داد
پروانه ها خبر از کوچه ی اقاقیا
و انسان در حالِ چشیدنِ کتابِ زندگی
با دیدی شگرفْ.


ممنون که یادگاریتان را بر سطورِ خاموشِ این خانه ؛ روشن می کنید
شاد مانید .

pouya پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 17:52 http://aftabyazd.persianblog.ir

عشق
آن باشد
که حیرانت کند ...


مولانا

عشق است و به دیدنت می آید روزی

بگذار کلید خانه دستش باشد ...

" صادقی ؛ مجتبی"

زمانی پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 09:29

به به به آدم لذت میبره. چقدر بوی گل و صدای بلبل میادگل:

بانو

خیلی خوش حالم می کنید .

ممنون از حضور قشنگتون

خط نسخ ایرانی دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 23:20 http://abadgarkh.blogfa.com

با سلام
تعجب می کنم از آن کس که کتاب خوب داشته باشد باز هم احساس تنهایی کند.کتاب بهترین همدم انسان در تنهایی است.

تنهایی ...
تنهایی واژه ی انسانی بزرگیست.

صادق دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 19:34

سلام
همیشه پربار و زیبا


ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ


ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ٬ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ !!!
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ!!!
ﭼﻘﺪﺭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﻏﻮﺍﺻﯽ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ
ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ !!!
ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﻩ ﻣﺎﻩ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻣﻌﺒﺪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ
ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ !!!
ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ !!
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ٬
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ٫
ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪ٫
ﺍﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ٬ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ !!!
ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ ٫ ﻭﻗﺖ
ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ !!!ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ!!!
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪٔ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ !!!
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ٫ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ٫ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ٫ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ
ﺍﺳﺖ
تو مهربان باش، بگذار بگویند:
-ساده است؛
-فراموشکار است؛
-زود میبخشد.
سالهاست دیگر کسی در این سرزمین، ساده نیست...
اما تو تغییر نکن!
تو خودت باش و نشان بده
آدمیت هنوز نفس میکشد...

دلم می خواست های من خیلی اندک اند
شاید یک یا دو
هر چه قدر از این عالم « خواستنی ها » داشته باشم
روحم به همان اندازه زیاد می خواهد
دلم می خواهد
تمام خوبیها را در دامن مادرم بقچه پیچ کنم
و با شال گردن پدرم « تابشان » دهم
خواستنی های من اندک اند.
کم اما طولانی ))()((
انتخابتان عالی بود
ممنون

بهارپاییزی یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 21:42 http://www.paeazi.blogfa.com

دیروز هوای رفتن
به خانه ی پدر بزرگ در سرم پیچید
خاطرات کودکی ام
هم دست شده بودند
بغض بنشانند زیر شال گردنم...
پدر بزرگ عینکش را
بدست چشم هایش سپرد،،
نوازش میکرد موهای بافته شده ام را...
نقل و نبات توی گلویم پاشیده شد..
باریدنم گرفته بود
وقتی عینک شکسته ،کنار ساعت جیبی
میان گرد و غبار
چشم بسته بودند
شبیه صاحبش....
...
غم نوشت،غم به دلم پاشید...یاد پدر بزرگ..عینکش..عصایش...بداهه اش تقدیم شما
روح همه ی بابا بزرگ های از دست رفته آرام...آمین

روحشون شاد
من هیچ وقت پدربزرگامو ندیدم .
همیشه از پیرسالان خوشم میومد ؛ حرف زدن باهاشون کلی خوش حالی میاره.

دلارام یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 14:37

سلام بر مینای عزیزم
درود بر مداد کوچک اما پر نغز وپر کلام


گاه نمیدانی

ولی دوست داشته میشوی!


ای لیا

ممنون از حضور همیشگی و خوبتون

جرعه ای سکوت یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 14:36 http://bargahedel49.blogfa.com

شب تو را برمیدارد

در خواب من هم میزند ...


ای لیا

شب
هجوم خاطرات
....‌
شب
گره های ش بلند است
سرفراز

آرام یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 11:26 http://dar-masire-zendegii.blogfa.com

دردهایی که برای خداست خیلی سخت است. خیلی...

گُل.

الهه یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 10:59

به یاد ان کسى که چشم هایش برده جانم را
تفال میزنم هر شب مَفٰاتیحُ الجَنانَم را

من آن آموزگارم که سوال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را

کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمى فهمد زبانم را

به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادى لحظه اى حتى نمى گیرد نشانم را

تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه
که هى بازیچه میگیرى غرورم ، بادبانم را

شبیه قاصدک هاى رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را

دلم مى خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که مى بندد دهانم را
سید تقی سیدی

من تمام تن و جانم همه زخمی ز تو و
تو طبیب دل بیمار کدامین صنمی؟

اهورا یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 03:15 http://ahoora.blog.ir

سلام
مثل همیشه عالی....

تنهایی بدترین حس دنیاست

سنگ هم که باشی

دلت برای قلم و چکش سنگ تراش

تنگ می شود

جرعه ای سکوت یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 01:44 http://bargahedel49.blogfa.com

آدم برفی عاشق یک بخاری شده بود که با هیزم کار می کرد و چرق چرق می سوخت. با همان نگاه اول هم عاشق شده بود البته بخاری هم از اون بدش نمی یومد. پس مقدمات کار فراهم شد و در یک شب سرد کلاغ پیر تمیز ترین لباس سیاهش رو پوشید به خانه ی بخاری رفت و او را برای آدم برفی خواستگاری کرد. بخاری با کمال میل پذیرفت. آنها در سردترین و طولانی ترین شب سال که برف تند و بی امانی می بارید با هم عروسی کردند. بخاری با آنکه آتیشش خیلی تند بود مثل همه ی عروس ها بعد از 3 بار و بعد از اینکه رفت گل بچینه و گلاب بیاره گفت با اجازه بزرگترا بله! اون وقت همه کل کشیدن و دست زدن و رو سر عروس و داماد سکه و نقل پاشیدن. بعد از آن عروس و داماد سوار ماشین شدن و بوق بوق کنان راه افتادند. بوق زدن و تو خیابونا و کوچه پس کوچه ها رفتن. بعد آتیش عروس خانوم به قدری تند بود که آقا داماد آب شد و فقط دو چشم زغالی و بینی هویجی ازش باقی مونده بود.

چه انتخابی بود بانو ......

برایت شعر می بافم
کلافش عشق و احساسم
چه تنپوشی از این گرمتر
که من با عشق می بافم

تورا با شعر می بافم
تو را در قصه و رویا
چقدر گرم است خیال تو
در این سوز و در این سرما

دلارام یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 01:41 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

پدربزرگ گفت بیا این دونه رو بگیر و بکارش تو زمین. چند سال دیگه یه درخت داری پر از میوه. گفتم هرچی رو بکاریم تو زمین چند سال دیگه یه درخت از اون داریم؟ پدربزرگ لبخند زد و گفت آره عزیزم! پدربزرگ مرد . مادرم خیلی گریه می کرد بهش گفتم چرا انقدر گریه می کنی؟ خوشحال باش من خودم دیدم که پدربزرگ رو تو زمین کاشتن چند سال دیگه ما یه درخت داریم پر از پدربزرگ!

آه .....

تورا در خوابهایم ،



خواب میبینم



چقدر دست نیافتنی شدی.....

نسرین شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 19:48 http://zemzemehayetanhaye.blog.ir/

چه عشق نامه ای نوشتی برای این قاب شیشه ای!
هیچ وقت دوستش نداشتم
یعنی اصل اصلش اول میخواستمش
تلاشم کردم که بهش برسم به دستش بیاورم
اما چند ماهی که گذشت گودی های کبود رنگ روی بینی و زشت شدن قیافه ی دخترانه ام مرا از عینک متنفر کرد هنوز هم کارم بدون او راه نمیوفتد هنوز هم نزدیک تر از هر وسیله ای به من است همیشه نشسته روی بینی ام و نگاهم میکند اما من دیگر حسی بهش ندارم نه تنفر نه عشق به نظرم دچار یک نوع ب یتفاوتی شده ام آدم است دیگر گاهی دچار بی تفاوتی و بی حسی می شود
غم نوشت زیبا بود مینایی:)

قابِ شیشه ای
ذره بینِ دوست داشتنیِ خیلی هاست ؛ خیلی ها با تنها همان قاب کارشان وام می گیرد ؛ خیلی ها می توانند لذتِ عکسها را با تکان دادنِ پیاپیِ همان سرپناهِ
استیلی .
عینک را زمانی بر چشم هایم زده ام که یا می خواستم دریا را از آبی به خاکستری تبدیل کنم . و زمانیکه هجومِ آفتاب سمتِ مردمکِ چشم هایم بود.

عینکی ها اتفاقا" بانمک ترین آدمهایِ‌کره ی خاکی هستند
هرچند خودشان از این اتفاقّ شیشه ای ناخرسند اند .

ممنون که همیشه همراهِ لحظه هایِ مداد کوچکی.

فجر شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 16:43

به زلال نوشت که می رسم
مکث می کنم
دو بار
نه سه بار
نه
اصلا خیلی دلم می خواهد این جمله را بخوانم
بی نهایت عزیزن مادرها
ممنون مداد کوچک بابت
نگارش سطور خواندنی و زیبا

مادرها میمشان مانا
دالشان مستدام
عشقشان پا برجا.
ممنون فجر

نیلوفرانه جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 19:55 http://niloofaraneha.blog.ir

مثل همیشه خوب و صمیمی.

ممنونم از حضور گرمتون.

ندا جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 18:00

_ تمام افق را...
_ تمام افق چی؟
_ ولش کن
افق نصفه یا کاملش هیچ فرقی ندارد
"ترا دوست دارم"
مرا از تمام افق‌ها همین بس!

شبیه تو نیست
بهار و تمامی این قاب‌های قشنگش
تو یک حسّ رؤیایی ِ چار فصلی.

ندا جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 17:57

یادگار دوران ها / خیلی خوشم اومد
مرسی مینا

ممنون ندا حان

لطف داری همیشه.

سارا عطایی پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 23:12

باران نکمناک تر از همیشه می بارد
و من متوجه می شوم که دوباره بغض کرده ای...

سلام

خوش امدید

اسمتون برام خیلی آشناست .
سارا عطایی!!!

سارا عطایی پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 23:11

فکر می کنم خندیدنت با خندیدن کسانی که تا کنون خندیده اند فرق دارد .
بخند .... بخند و بگذار 88 ساله ای غرق در افکار فاتنزی دخترانه اش خوش باشد.

چه زیبا.

.....

کوه زیباست
خاصه وقتی که بر شانه‌هایش
ماه سر می‌گذارد.

سارا عطایی پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 23:07

شده ای ماه و

(( خسوف می کند بدحالم.))

در من ای رنگ رؤیا
بازتاب صداهای نابی
دشت هنگام گندم
کوچه هنگام باران
خانه هنگام دریا.

صجاف پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:53

می بینم که عینکی شدی دوست جان


چراغ وب قدیمی ام را روشن کرده ام قدم مهمان مبارک

عزیزی

.......

عینکِ مَجازیست

شکلکِ لبخندْ .

به به یادش به خیر بلاگ فا /

شیردل پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:48 http://yadeayyam.rasekhoonblog.com/

بنام خدا

سلام دل نوشته هفتگی

زندگی گاه به کام است و بس است

زندگی گاه به نام است و کم است

زندگی گاه به دام است و غم است

چه به کام و

چه به نام و

چه به دام،

زندگی معرکهٔ همت ماست،..

زندگی میگذرد.....
جمله ای از چشیدنی:

بعضی زن ها مانند تله ای هستند که انسان را گرفتار می کنند .

گاهی آدم دلش نمی خواهد ار این دام رهایی بیابد . آدم از عشق اساسی هرگز فارغ نمی شه .
سلامت باشی و برقرار و مداد کوچکت روان باشد برای نوشتن افکار زیبایت.

بنام خدا

" چه وصفِ خوبی از زنده گی "

ماه، اهلی کرده مردم را

شهر، از هر چارسو امن است

خواب در پلک من احساس غریبی می‌کند امشب.

سلامت باشید بزرگوار

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.