مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

آرامشمان را با کتاب زمزمه کُنیمْ .



جیغِ  بنفشـــی می کشد و به رَفتنْ ادامه می دهَدْ ؛ یا دارد تظاهر به رفتن می کند !!!!
ماندن در خانه ای که صدایِ تلویزیون و حربه یِ رنگ هایِ گرم و سرد " آشفته حالشْ کُند "
بی فایده است ؛ فَرارشْ بَرقرارْ .
اولین خیابان را با احتیاط می چرخدْ  و روزنامه ای را که روزِ گار نامه ایست ،  در جیبَشْ جفت و جور می کُند دوچرخه اش هوایِ‌گام هایِ‌پر و خالی اش را داردْ ، چرخ می خوردْ بر زمین و فاصله اش بیش تر و بیشْ ترْ.
پا در رکاب ؛ گردنه ی کوه را می رسد و مِـــهْ. غُباری بی صدا ، گَردی به گِردیِ‌زمیـــنْ.
هوایِ‌دیگری ست ؛ مطلقا" سکوتْ امّا پژواکْ سراسرْ.
رفتن ها گاهی از این دستْ است ،  جزوِ دسته هایِ اعتراض گونه .اعتراض به فضایِ‌ طوفانیِ  خانه  و اختیارِ‌کوه را داشتن در جوابِ این تندی و تیزی " مایه ی بسی سر خوشی ستْ "
دیده اید !
دیده اید آیا ؟  دفترِ‌سیمی را  که چگونه زندانیِ‌ سیم شده ولی سکوت می کند و سخن نمی رانَدْ .مانده ام چگونه سر می کند واژه دراین دفتر . حکایتِ گل و خار است این هم نشینیِ دیرینــه .لابُد عادت کرده که  این فلزِ سختْ ،  زنگارِ‌ روحش  شده ،  نه زندانِ‌وجودْ.
آگاهی به عادتْ ، چیزِ خوبیست ، عادت به ردیف کردنِ‌تضادها.
کتاب اما جایِ‌ بکرِ خودش را داردْ وقتی در کنارِ این جسمِ سختِ سرتاسر رنگیِ‌پر سر و صدا
جای می گیرد ؛ پیله نمی کند به مرگْ.
کتابْ رنگشْ رنگِ دیگریست ؛ زنگِ هُشیاری ست
زنگِ خطر نیست ، هُشدار نمی دهد.
دیدن در هر دویِ اینها نهادینه است
ولی دیدن ها را بیاییم وسعتِ معنا دهیم
برایِ دیدنِ تصویر بلیتی لازم است
چراغی که همیشه روشن ؛ بایدْ ، باشد.
ناگزیر این سطرها شاعرانه شُد  .....
امّــــا
تا قعرِ قصِه نه چراغی لازم است و نه بلیتی
مسلح باشیم به چشمهایی به قامتِ کلمه
همین ما را بَسْ.
قضاوتشْ با خودِ عزیزتانْ.

شاعر نوشت : دهانت، عطایای عشق است - اکسیژن و آب . لبت، چشمهای باستانی که در باغهای بُخور خدا ریشه دارد. گمانم که بابونه دم داده بودی که در بازدمهای تو خواب رفتم.نفس میکشم:بوی باران در آیینهام میتراود (رهین عطایای عشقم) زبانت:کتابی پُر از واژههای معطّر و من ابجـد آموز بی دست و پایی که عطر و عطش بُرده هوشش.نسیم ترا باغ از بوی گلبرگ گیج است . لبت ابر میگردد و میچکد در دهانم..
سطر نوشت :
خواندن، نوشتن، دوست داشتن تثلیثی مقدس است " کریستیان بوبن "
بزرگ نوشت : همیشه کسانی هستند که در نهاتِ دلتنگی ، نمی توانیم آن ها را در آغوش بگیریم ، بدترین اتّفاق شاید همین باشد " ایلهان برک "
عمیق نوشت : آن قدر من پر رنگ است که ما رنگ باخته ،تعلقی نیست که تعهدی پدید آورد .روزگار رنگِ واژه ها را بد برده است " مهسا ملک مرزبان "
چشیدنی : زندگی نو از اورهان پاموک

کتــابْ ، قالبِ ادبیِِ زمانه ی ماستْ.



برفْ ، رقصی آغاز می کند ،  دستی تکان می دهد بر برفِ نشسته رویِ نیمکتْ.

  بی هوا روی نیمکت می نشیند و آرام ، دستِ بغَل دستی اش را می گیـــرد و آب می شوند

چه روانْ آب هایی / پی در پی ، در جستجویِ شالیـــزار. برف ، آب است ، آب نیز آبادانی

و آن سرِ‌پُلْ حیرت انگیز ، آب پشتِ پُل معنی می گیرد.

باریکه ای از خطّی افُقی و انتهایش آبادی " هجومِ آب بر دیارِ سنگیِ‌سنگین "

که سنگ ، خراش می دهد گونه هایِ زمین را و آب ، راهوارِ پستی و بُلندایَشْ

که سنگ ؛ خط می کشد بر آب هایِ‌نرمْ و آب ،چتر می شود  بر سنگ هایِ‌ پیر

صِدایِ‌رادیو را کمْ می کُنم ، دَقیق تر در مَعنایِ این آب واژه ها :

چشم های کودکی ام ؛ چشمه های خواندنیِ‌ امروزَم

این سبزْ رویینِ آفرینش ( کتاب ) ، آب است. چرا که روشنایِ اندرون

نُقلِ  مجلس است در نشستــــی به رنگِ آبْ ، آن قدر می گردد که چهره بر می گردانَدْ

که رُخ ، پس از زمزمه اش ، نجیب می نمایَدْ. که دیدن فرق می کند با قبل تَرْها

این کتاب همان آب است به همان زلالی ؛ به همان بُلندی

که رَهی طولانی طی می کند و بی توجه به چشم دوختن بر جاده

مثلِ‌طفل در انتظارِ یک دستِ نوازِشْ .

خمیازه نمی کشدْ ، در دست هایِ ما به خواب می رود

دلواپسی می کشد ، در ازدیادِ قالب هایِ‌صبرمانْ.

بر بامِ تنهاییِ ما بیشتر می بارَدْ

ما مغلوبِ نگاه هایِ غالبِ این هُنـــرِ خط خطی .

کیش

و

ماتْ.


زیبا نوشت :‌کتاب ها مأمنِ روحند، ظروفِ دانه برای پرندگانِ ابدیت، نقاط مقاومت ( کریستیان بوبن )

شاعر نوشت : به همین گونه شعر می نویسم ، مِدادم را در دستم می گیرم و می نویسَم باران ، دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهارْ ، من تَنها گاه گاهی خورشیدی از گوشه یِ چشمم به جانب شان می فرستم و اگر طوفانی برخیزد و آب ها و برگ های سیاه را با خود ببرد با من نیست ، به همان گونه که اکنون گلِ سرخی بر یقه ی پیراهنتانْ روئیده است " شمس لنگرودی "

سطر نوشت :‌می‌گویند؛" خوشگلی دردسر دارد" تو که همیشه سردرد داری ، چقدر خوشگلی مگر؟!

عمیق نوشت : پول ها زیرِ میز مبادله می شود ؛ حرف ها پشتِ پرده و مصلحت باشد ، دروغ هم ثوابْ خواهَدْ داشت .

چشیدنی : اتاقی از آنِ خود از " ویرجینیا وولف "


کتاب را سنجاق زده ام به زنده گی ام با دو شاخه گلِ‌سرخْ.





 عینکِ دودیِ  یادگارِ پدرم
سَرپــــناهِ اســــتیلیِ چَشــــــم هایِ عســــلمْ 
سایه گهِ ابـــروهایِ نیمـــــــــه کمــــــانمْ
 هَمـــــان  که بچــــــه هایِ مَحــــــلّه مان
 گـــــذاشـــــــته اند ســـــــــر بــــه ســــــــــرم
همان عینکِ ته استکانیِ یادگارِ  پدرم .
تهِ کلاس می نشستم و برات شد  به دلم
به احتمالِ یقیـــن   مشروطــــِ  به عدمـــمْ.
 سوادِ جاریِ ذهن من ؛ داستان ها داشت
به سرْ ، هوایِ قصّه و مَتن و بوستان هاداشت .
  حضورِ ثابتِ تخته هایِ زنگِ امـــلا بودم
  غَـزل به سرودن ؛ کتاب به دست ، من بودم.
چه لـذّتِ وافری در تمـامیِ منْ بود
 به نمره ی الــفم
به مدادِ کوچکم 
به عینکِ نَمَکـــَمْ .
در آرزوی  نیم شیشه ی یادگار پدرمْ
همان ها  که دست به سرمْ ؛ سر به سـرمْ
شیطــــــنتها تـکرارْ.
هزار و یک شبِ دیگرِ  دورانِ کودکی طی شُد
که شیشه شکست و لیــــزری مُــد شـد.
محل  عینکِ  یادگارِ پدرم
 طاقچه سنگی بود
که یادگـــــارِ زمان هایِ دردِ دوری بود .
قلم به دست شده ام اکنون
و  پشتِ دفترِ مشقْ
به افتخارِ پدرْ؛ به یادِ یادگارِ پدرْ
به خطّ دَرُشتِ ثُــــلــــثِ کوفـــــــــــی ها
 "‌که زنده باد ، عیــــــــــــــــنکِ یادگارِ دوران ها "

غم نوشت : مثل سنگی که محکم به پیشانی ات می خورد و می گذرد و فقط گیجی اش می مانَدْ ، آن قدر بی حواس است امّا ، که عطرش را جا می گزارد ، داغش را هم ، و تو با همین داغ است که دلت را گرم و با همین داغ است که قهوه ات را دم و با همین داغ است که گُر می گیری عاقبت یک شب و درد می گیری و آتش ... نمی سوزی امّا بو می کشی ، می خندی و دلت یک سنگِ دیگر می خواهد " گلاره جمشیدی "
سطر نوشت : درد هایی که برایِ خداست ، خیلی زیباست .
مداد کوچـــک : تنهایی یعنی دو تا هدفون ؛ هزار اشک پی در پی ؛ وَ گونه هایِ شسته ی بارانِ پشتِ پنجره .
زلال نوشت : مادرم هر روز ، زندگی را در سفره می چیند و سهم اش را در بشقابِ من می گذارد  " مونا مسعودی "
چشیدنی : اسباب خوشبختی از امانوئل اشمیت