مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

برایم کتابی بخوان با سر انگشت هایت . میرافضلی


کتاب های رنگی


بند بندِ وجودِ آدمی  نشان از تَصاحبْ هستْ ، همین  چَشم هایِ دوخته شده به کتابِ آزادی

وَ دَست هایی که آشکارا ورق می زنندْ بهانه هایِ پنهانِ‌  تنگ دلی هامان را

و اندیشه ای که تقسیم می شود .

وَ لب هایی که تجزیه گرِ  حروفِ خورشیدی اندْ در این سال های شمسی

وَ دلْ ، دلْ این دالِ بی الفْ ؛ نبودِ الفش ، بی اُلْـفَـــتی نیست که وجهِ کاملش  :

در سر به راهیِ شیرین است و فرهادِ ماجرا

وَ کوه های دشوار که هوش از سر می برند آسانْ .

بندانه ی وجودمان بایدمتّصل باشد به یک عشقْ ، یک شورِ آفرین ؛ آخرینِ‌هرگزْ

کتاب ، گوینده ی عشق است و مالکِ‌کتاب شدن را عشقْ است به این گونه ؛ به این شکل که :

سوار بَر قایقی کاغذی و پاروزنانْ ، جَستارهایی در باره ی  عشق را باارزش دیدن

و خوشه هایِ خشم را بی لغزشْ چیدن و بوسیدنِ‌رویِ ماهِ خدا

یا به صورتی دیگر :

نوشیدنِ عُصاره ای که  ویتامین " کا " دارد . ویتامینِ‌کتابــی

  ( حضور حداقل چند نفر گرداگردِ هم را می خواهد و لیوانی که جرعه جرعه بنوشی و از گلستان ها که هیچ !

از آینه های ناگهانی حرف بزنی که شکسته اند در انحنایِ چشم ها )

و به طرزی دیگر :

پرستشْ  ؛ آن طور که گل ها  ، آفتاب را

وَ ماهی ، تنگِ‌بلورینِ کوچک را

ما نیز ، خداوندگار را

عادلانه تر!  این بار، کتاب را پرستش می کنیم به سبک و سیاقِ مدادِ کوچکْ

آماده ایم برایِ خواندنِ بی تابی هایِ گلِ  یاس که آیه ی یاسْ نخواند

برای خواندنِ برگ ، که سایه ی آسمان را بُرهان باشدْ

آمـــــاده ایم برای هم خوانی هایی که

شروعش را با کاف و پایانش را را با "‌بِ "

و مقدمه اش را با "‌او " بیاغازیمْ.

بســـیار نیک میدانم

قندِ کتابتان بالا

همتتان والا

بسیار نیک می دانمْ

کلسترولِ شعرهاتانْ افزونْ

چرختان همیشه ی خدا گردونْ .



عمیق نوشت : در کنارِ توام دوستِ منْ ، احساسم را با تو در میان می گذارم ، اندیشه هایم را با تو قسمت می کنم راهی مشترک پیش پایت می گذارم ، امّا از آنِ تو نیستم ، با مسئولیّت خود زنده گی می کنم . مرا به ماندن مجبور نکن! دوستِ منْ .احساسم را به کفه ی قضاوت نگذار ، نه اندیشه ای برایم معیّن کن و نه راهی برای در نوشتن ، به تصاحبم نَکوش ، تعهّداتم را نادیده مگیر ، اگر از آزادی محرومم کنی دوستِ‌من ، تو را از بودنم محروم خواهم کردْ . مارگوت بیکل

زلال نوشت : جان سخن من این است تو اندرون خود نوری داری پس انسانیتی برای خود فراهم کن سخن گفتن از هرچه غیر از این درازگویی است چرا که اگر سخن را زیاد کنید جان سخن فراموش می شود. مولانا

بزرگ نوشت : موسیقی بهتر و ساده‌تر بیان می‌کند، ولی من کلمات را ترجیح می‌دهم؛ همچنان که به جای گوش‌کردن هم خواندن را ترجیح می‌دهم. من سکوت را بیشتر از صدا دوست دارم. خیالی که توسط کلمات ساخته می‌شود در سکوت می‌زاید. یعنی غرش و موسیقی نثر در سکوت پدید می‌آید.

سطر نوشت : جهان دو نیم شد ، اندوهِ من ، غیابِ‌تو . سیروس نوذری

شاعر نوشت : باور نداشتم که زنی بتواند شهری را بسازد و به آن آفتاب و دریا ببخشد و تمدّن . دارم از یک شهر حرف می زنم  تو سرزمینِ‌منی . صورت و دست های کوچکت ، صدایت،من آن جا متولد شده ام و همان جا می میرمْ . نزار قبانی

چشیدنی : جان کلام از گراهام گرین .

********** 19 مُرداد روزِ‌عاشقانِ‌کتابْ مبارک **********

حادثه خبر نمی کندْ ، کتاب خبرها را تزریقْ.


خونه ی رنگی


اَبرها ساکنِ فضایی  آغشته به طُغیان اند ؛  پایه  گانِ  بارش اندْ .  و باد که عُریان ، بر تنِ چروکیده ی زمین می وزد

و شاخه ها را ، شامه ها را ، شانه ها را .......   تلنگرِ  خوبیستْ این   بادِ زمانه.

باد از هر کُجا که بوزدْ ،  شمالِ‌شمال و جنوب ترینِ جنوبْ ، نسیمی باشد حتا

کارش را به نحوِ شایسته انجامْ می دهد 

در و پیکره را به هم می کوبد و هُشداری می دهد که چالشی  در راه استْ .

باد ، آن آوازه ی پرآوازْ  خیلِ کلمات را  جمع می کُند و قلعه ای می سازد

  نخ های اندیشه را وصل به همان قلعه می کُند  و رکنِ عالی یک نظام را بانی می شودْ

و باعث و بانیِ این حرکتِ درشت در سرِ پرسودایِ نویسنده به رَقص در می آیدْ .

قَلعه حکمِ همین کتابْ را داردْ ، مُستحکمِ‌باشکوهْ

یک اتّفاقِ‌دل پذیر است این  هجرتِ کلمات از نیستی به چیستی

وَ باد همانْ حال و هوایِ ذهنِ‌نویسنده و آرامشِ بعد از باد را ، بارانْ .

اختتامیه ی این بازی را باران خوبْ بازی می کُند ، بارشی شبانه

که خیسیِ گونه هایِ‌به رنگِ فیروزه است این عَطَشْ ؛ این بارانْ و نوشتن همانا .

قلقلکِ حروف هست و بهشتِ‌برین ،

نوشتنْ ورزشِ پایداری  ست با دفاعی به حالتِ بزمْ ؛ رزم گونه تر مُردگانِ‌زرخریدْ

به هم فشردنِ انگشت ها تا انتهایِ‌قلم ، تمرینِ الفباست که نمودش در نمودارِ کتاب آشکار می شود

مانندِ‌سی و دو پلی که قصّه ی بافت هایِ‌سیم ها و بتن هاست

این قلعه(کتابْ) نیز قصّه ی بافتهایِ حروف و کلماتی ست که عمارتی جاوید را شکل می دهدْ.

تماشاخانه ی چشم هاستْ.

با فنجانِ‌لمیده بر لب ها

وَ گوش هایِ‌سپرده بر حرف ها

وَ‌قانونِ نوشتنیِ‌مِدادها

وَ نفس کشیدنِ‌ذهن ها

با خواندنِ مترجمِ دردها .

هر چه بادا بر بادها .


عمیق نوشت : ادکلن های متفاوتْ ، بی تفاوت از کنارِ هم می گذرند ، عطرِ‌سلامی نمی شنوی . ( غلامرضا کافی )

زیبا نوشت : یک وجبْ خاک ، یک وجب خانه ، یک وجب جغرافیای مشخّص ، در این یک وجب ؛ چه قدر جا برایِ دوست داشتنت بسیار استْ .

بزرگ نوشت : نه لمس کردن سودی دارد و نه جست و جویِ‌چین و چروک ها، مدتِ‌زیادی است که شباهت ها از میان رفته و چین و چروک ها از روی آینه پاک شده اندْ و تو حالا هیچ نیستی ، مگر سایه ای سرگردان که لا به لای سیاهی ها دنبال خودش می گردد . بورخس عزیز! هیچ کس در آینه نیستْ.

اندوه نوشت : چه قدر عبرت در این عروسک هاست و ما از عروسک کمتریمْ ؛ آن ها مُرده بودند و زندگی می کردند ، ما زندگی می کنیم و مُرده ایم . ( بهرام بیضایی )

عشق نوشت : ساکن منطقه عقـل،  چه می‌داند که؟عشق، در لحظه اقامت دارد. ( میرافضلی )

چشیدنی : طوطی از سوزانا تامارو