حکایتِ امروزِ زمستان ؛ حکایتِ کتابْ است ، بُلنــــدِ دوست داشتنی ، سپیدِبرفـــــی
شب نیز حکایتی دیگــــر ، شبْ ، ستــاره به دست ، آغُشته ی پرکلاغـــی
ستاره هایش را می شود چیـــد ؛ خوشــه به خوشــه
چه ستاره هایی ....الماسْ ؛نُقـــــــلِ آسمان
نَقـــلِ قصــــه هاییست این درخشان پاره ها.
به سور و سرور می خوانَنـــد دیـــده گانِ آدمیزادِ دائم الاندیشـــــــه را
قصّــــه ی خانه های کاهگـــلی مُنتهـــی به کُرسی.
ترکـــه های انار و درختان به سروْ ؛ پرندگان به هِجــــر
قصّــــه ی شب نشینی هایِ این دو چشم ، خواب هایِپریشانِ صبــحِ فرداو بیــــداری .
بیــداری درمانِ قرن است در این هزاره ی هزار رنگــی .
صبــــح به انتظار ؛ ساعت به وقتِ خواندنْ کوک
کرشمه ی قلم را در پیچ و تابِ زمان ؛ استراحتی می دهم و رویِ صندلـــی ، لَـــــمْ.
موهایِ رها ؛ قابِ آیینه پر از لبخنــد و زیباترین چشمکِ دنیا ؛ تحویلِآییــنه بانو.
مادر به شستن و رُفتن ؛ پدر به ساعت دیواریِ کَــــم کارْ
وَ من در این زمستانِبی بهــــار ؛ گـــُلِ خانه " کتاب " را به شکفتن نشسته امْ
" چشم در چشم" موسیقیِ سکوت ، هم نشینی با کتابْ
چه لذّتـــی .
من گرم به آن ؛ آن دلگرمِ خنده هایِ یک دقیقـــه ایِ من
من تردیـــد ؛آن تصمــــیم
من خواب ، آن بیدار
من سیبْ ، آن ایمـــان
من موم ، آن شَهـــدْ
من ، منْ
آن ، کتــــابْ
" وَحیِ لبریـــزْ "
مداد کوچک :هفت دریا را سیرِ رویا کردم ؛ هفت سنگی بالاتر از کودکانگی هایم دستگیرم نشُد .
زیبا نوشت : آدم ها به همان خونسردی که آمده اند ، چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند ، یکی در مِـــه ، یکی در غُــبار ، یکی در باران ، یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف " عباس صفاری "
سطر نوشت : بیا ... بیا که پشیـــمان شوی از این دوری " مولانا "
غم نوشت : ماهی ها نه گریه می کُنند ؛ نه قهر و نه اعتراض . تنها که می شوند قیدِ دریا را می زنند و تمامِ مسیرِ رودخانه را تا اوّلیــن قرارِ عاشقی شان برعکس شنا می کُنند
" بهرنگ قاسمی "
چشیدنی : دلواپسِ صورت هایِ خالی از شاهـــین باوی .
صُبحِ روشن ، از خانه بیرون می زند ؛ پیاده رو ها خلوتْ و کسی در ازدحامِ خیالْ " قصّـــه نمی بارَدْ " کودک یک گوشه کِزْ می کُند و کِیــفْ ، کتاب را چترمانند ؛ سایه اندود تا نصفه های شانه اش پروبال می دهد . نهان خانه ی ذهن را دستی می کشد
چهار گوشه ی علم را لبالب شُده ؛ آدم حـــــیرت می کند از این فَرافکریِ کودکْ
بانک ها باز و آدمیان به موازاتِ پلک هایِ چشم ،ردیــــــــــف . چه ازدحامی
کودک ؛ تخمه هایِ شمشیریِ نمَکین را در جیبش برانداز می کُند ، یک.دو.سه.چهار.پنج
و جلویِ بساطی که پهن است به کتاب ؛ مُدام سفیدیِ کاغذ را ؛ مُدام سیاه می کُند
مادری ؛ چتر به دستْ قیمت می کند کتابِ خوابیده بر بساطْ را ؛ انگار شبنمِ صبح " جان بخشیده بر گونه های کتاب"
کودک یک نظر با دیدنِ مادر ( که خریدار جلوه می دهد ) قیمتش را بر کاغذ می نویسد
مادر ورق های کتاب را با سرانگشتانش یک ریز می پایَد ؛ جاذبه اش خوش حالیست
کتاب ، پسند شُد . مبارک است
کودک یادگاری ای برایش می نویسد تا حُرمتِ قلمش حفظ شود و آبروداری کُند با سوادِ فقیرشْ
می نویسد : پِژواکِ نیایشمان رسیده به آسمان ، خُدا برایِ ما " بارانِ برفی ای " ترتیب داده جهل نمی بارد شُکر ، جهل خانه ای ندارد شُکر.
مادر که انگار کتابدار باشد و برایِ رده های کاربردی قفسه ی کتابخانه اش در جستجوی کتاب.
فلسفه ی خریدِ کتاب را توضیح می دهد و برایش می نویسد :
بانک هایِ کتابی مان ؛ سرمایه استْ ؛ حافظه هایمان را خیلی مُراقب باشیم .
گنجشک ها پروازشان را از سر می گیرند و بر ایوانِ یک روزِ بارانی فرود می آیند
ظُـــــهر از راه می رسد ، قامتش را بر راستای پیاده رو می تکاند
کودک ، سرخوش به خانه باز می گردد .
بزرگ نوشت : در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد 1.مسموم کننده ها 2. سر به راه ها 3. الهام بخش ها " والت دیزنی"
زیبا نوشت :پروانه بودن است ، نگاهت ....پرپر زدن، منم!
عسل نوشت : روز،حلقهی آتشینی به من داد،شب ،شمد پاره روشنی از گل ها،روز،پیراهن دست دوزی از جرقه خورشیدها به من داد،شب، شب پرهها ، بر چرخ سفیدشان تا سپیده مرا بر کرانه آسمان چرخاندند، هنگامی که سوال کرده بودم:به چه کار من میآئید
روز و شب ، به چه کار من میآئید! " محمد شمس لنگرودی "
چشیدنی : آغاز فصل سرد از ضحی کاظمی
زیر عکسی :
علاقـــــه ی خوبمْ؛نگرانِ توام شب به صُبح ؛ صُبح به شبْ
مُـــــد اُفتاده ، گرداگردِ خانه ها ، کتاب خانه ها ، تازه هایت
را بخواننــد .مگر بیاتْ هم میشوی گیسو کمنـــــــدِ منْ
تــازه ها ، بــــــازه ی زمــــانی شــان محـــدود.تــازه تـــر:
" کهنـــه " گــی دارد آن ســوتَرَشْ. از کودکــــــی شــنیدم
می گفت :می خواهم نــــقاشی ات کنم ، بچسبانــــــــمَت
بغلِ عکسِ دو نفره ی اتاقِ پذیراییِ مانْ /چه تـــــــلخْ !!!!
چه فکری با خود کرده این کودکِ ناکوک.عادلانه نیست
پدر تماشا می کرد ؛ می گفت: خورشید را زردانه تر بکشی
جایزه داری شیرینَکِبابا ، آن قدر که زمستان بخوابَــــدْ.
من اما نگرانِ آدم برفی ای .......که داشت به هرمِ نور،
"آب "می شُد، با این حـــــسابْ کــارِ کتاب ساخته بود ،
پدر،جایزه پرداخته بود.نقاشی کـــــــشیدن زیاد طول
می کشد ؛ آب شدن امّـــا بی ریشه ؛ لحظـــه ای ، بی بَدَنْ.
چه مــدادهایی که رنگین می کنند گل هایِ کاغذی را
آه ...
چه کتاب هایی که سبک ،سنگین می کننـد حافظه ها را
ماه ...
فاصله هست از آه تا ماه " چاه را می دانید یا راه را " !!!!
چه رازیست در این چلچراغِ حروف
کِتــــابِ کوچکِ دلتنگی
پــــَرورده ی نوکِ
مـــــــــداد
رنگی ات!
حادثه
.
زیبا نوشت : وگرچند، تماشاگری نیست تنهاییات را، تُرا غم مبادا ، که تنهایی عشق زیباست ، خدا نیز تنهاست.
کوتاه نوشت :زمین ، مین ، چه موسیقیِ دردناکی ....
غم نوشت :گفتند: زنده باد! و مرگ توی حنجرهشان ضجّه میکشید.
چشیدنی : چرکنویس از بهمن فرزانه
افزودنی : کوتاه خاطره هایتان از برف و مداد رنگی را برایمان به یادگار همین جا در مداد کوچک . سپاس
ایده آل آن است که :
لذّتِ یک سیبِ گاز زده برابری کُند با لذت یک قاچ از کتاب.
پیراهَنی تَنمان می کنیم ؛ به هر رنگی که دوستش داریم ،جلیقه ای به بُلندایِِ عمر
وَ چَشــــمانی که تا کار می کُند آبی شُمــــار .
انگشتْ شُمـــار ، آنان که جامه ی کتابی بر تَنْ دارند ؛ بالا پوشی از جِنسِ کتانِ کاغذی
که چرخِ زندگی برایشان بی تابانه تُنـــد .....
روزی که بال هایشْ را به اشاره ی چشمی از هم دریدندْ
ماهی یک نَفَــــسْ " سرخ پوش " ؛ تو امّـــا خاکی پوشِِ کدامین خاکـــین گوهری بودی!
که برفْ ، همچُنـــان می بارید ، دُردانه .
مغزهامان سفید ، دردهامان چِکیــــد و شعرها رج به رج سپیدْ، اندوه شُُـــمار
پیش رَفتیم در زمین با زمان ؛ واژه ها به صَـــف ؛ انتظار به سر " دست چیــــنْ کتاب "
ما کتاب نگهدار شُدیم
لایک زدیـــم اندوه را در پسِ نگاه های بی شرمانه ی چشمانِ بشری که سویِچشمش
را پیشکشِ دست چین ها نکردْ
گُلی در خانه داشته باشیم، جَمع نمی شویم گرداگردشْ!
گُل مستت نمی کُند ؛ حتّـــا نوزاده ی گُل " غنچه " !
عطرش بی شکّ !!!
بِه گزینه ی روی میز کتابی نیست که :
که با قلمْ به نشانه اش بنشینیم ، که سایه ی دستانمان سُر نخورد بر تَمامی اشّْ
وقتش نرسیده هنوز !
که جامه ی دانایی مان را تکانی دهیـــم
زیبا بتکانیم ؛ علم در راه است ؛ بی داد و دَد ؛ بیدارش کُنیم
خوابِ زمستـــانی کم ترْ
تکانی لطفا" ........
مداد کوچک :مُغتنم دانی نگاهم ، اشک ها ، نی رویِقالی ؛ دست هایت کوچک امّا دوربینت در چه حالی! عکس ها فرصتِخوبی ست ، من نباشم یادگاری
زیبا نوشت : چگونه است این دل ، که به زنگِ دلتنگی می زند و این باران به رنگِگریه ، کنارِاین رودِ کال ، انبوهِ زخم هام را چگونه بشویم ! هر پیاله که بر می دارم ، به رنگِسیبی ست که خوابِ اولینم را آشفت . و اینک جهان در ذائقه ام کودکی ست که به اشارتِ پلکی ، پیر می شود " محمد کاظم علی پور "
عمیق نوشت : "ما" این همه ازما دوریم ، دیگر هجی کردن ِ شما کمی اکابرتر از قبل است .
چشیدنی : دروغ های ! از محمد علی مودب