مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

کتاب در آییــــنه ی چَشمانت می شُکفـــد.

 


83646c9cac32471ce45e0967891a5157


حکایتِ امروزِ زمستان ؛ حکایتِ کتابْ است ، بُلنــــدِ دوست داشتنی  ،  سپیدِ‌برفـــــی

شب نیز حکایتی دیگــــر ، شبْ ، ستــاره به دست ، آغُشته ی پرکلاغـــی

ستاره هایش را می شود چیـــد ؛ خوشــه به خوشــه

چه ستاره هایی ....الماسْ ؛نُقـــــــلِ آسمان

نَقـــلِ قصــــه هاییست این درخشان پاره ها.

 به سور و  سرور  می خوانَنـــد دیـــده گانِ  آدمیزادِ دائم الاندیشـــــــه را

قصّــــه ی خانه های کاهگـــلی مُنتهـــی به کُرسی.

ترکـــه های انار و درختان به سروْ ؛ پرندگان به هِجــــر

قصّــــه ی شب نشینی هایِ این دو چشم ،  خواب هایِ‌پریشانِ صبــحِ فرداو بیــــداری .

بیــداری درمانِ  قرن است در این هزاره ی هزار رنگــی .

صبــــح به انتظار ؛ ساعت به وقتِ خواندنْ کوک

کرشمه ی قلم را در پیچ و تابِ زمان ؛ استراحتی می دهم و رویِ صندلـــی ،  لَـــــمْ.

موهایِ رها  ؛ قابِ آیینه پر از لبخنــد و زیباترین چشمکِ دنیا ؛ تحویلِ‌آییــنه بانو.

مادر به شستن  و رُفتن  ؛ پدر به ساعت دیواریِ کَــــم کارْ

وَ  من در این زمستانِ‌بی بهــــار ؛ گـــُلِ خانه " کتاب " را به شکفتن نشسته امْ

" چشم در چشم" موسیقیِ سکوت ، هم نشینی با کتابْ

چه لذّتـــی .

من گرم به آن ؛ آن دلگرمِ خنده هایِ یک دقیقـــه ایِ من

 من تردیـــد ؛آن تصمــــیم

من خواب ، آن بیدار

من سیبْ ، آن ایمـــان

من موم ، آن شَهـــدْ

من ، منْ

آن ، کتــــابْ

" وَحیِ لبریـــزْ "

مداد کوچک :هفت دریا را سیرِ رویا کردم ؛ هفت سنگی بالاتر از کودکانگی هایم دستگیرم نشُد .

زیبا نوشت : آدم ها به همان خونسردی که آمده اند ، چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند ، یکی در مِـــه ، یکی در غُــبار ، یکی در باران ، یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف " عباس صفاری "

سطر نوشت : بیا ... بیا که پشیـــمان شوی از این دوری " مولانا "

غم نوشت : ماهی ها نه گریه می کُنند ؛ نه قهر و نه اعتراض . تنها که می شوند قیدِ دریا را می زنند و تمامِ مسیرِ رودخانه را تا اوّلیــن قرارِ عاشقی شان برعکس شنا می کُنند

" بهرنگ قاسمی "

چشیدنی : دلواپسِ صورت هایِ خالی  از شاهـــین باوی .

نظرات 24 + ارسال نظر
مهدیس چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 17:57

سلام خسته نباشی نوشته هایت خیلی زیبا بودند.

سلام خواهر دوست داشتنی ام .

واقعا امدنت به دلم نشست
و این دل نشینی « مقدس » است .
خیلی خوش حالم کردی.

روزالی پیرسون چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 15:36 http://degardisi1.persianblog.ir/

خواهم ز خدا خسته و درمانده نباشی محبوب خدا باشی و شرمنده نباشی ای دوست الهی در این عالم هستی سرزنده بمانی و سرافکنده نباشی . . .

ان شالله

...

تابستان سرد و یخی بود

و پاییز به گرمی دلبری می کند....

انگار فصل ها هم حس و حالشان دگرگون شده است!

منبع : دگردیسی

روزالی پیرسون چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 15:35 http://degardisi1.persianblog.ir/

احساس می کنم از کتاب ها می ترسم ، هر وقت خود را در میان کتاب ها می بینم ، با صراحت بی رحمانه ای احساسِ نادانی می کنم؛جَــــــهل ؛ هیهــــات ( محمود دولت آبادی )

این کوتاهِ دولت آبادیِ نازنین را واقعا" دوست دارمْ

ممنون بابتِ انتخابشْ.

مهران سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 11:52 http://kamidirtar.blogfa.com/

زن ها به جنگ نمی روند
فقط موقع خداحافطی
با نگاه شان به مردها می گویند
زنده بمانید و برگردید
خانه ایی برای آرام گرفتن
قلبی برای دوست داشتن
و امیدی برای بزرگ شدن
در انتظار شماست
و همه مردها برای برگشتن به خانه است
که می جنگند
حالا یا با خستگی های شان
یا با دشمن

لطیف هلمت

عجب انتخابی

http://s7.picofile.com/file/8232792950/502967_8561af62dcbb374beb5051ee837dd7ec_l.jpg?w=640&h=426

فجر سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 10:24

http://delrang.ir/wp-content/uploads/2015/02/1977369.jpg

تو خودت گُل
گُل فجر

ممنونم

محسن دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 18:34

سلام

یک نفر را دوست دارم، شعر میگویم برایش...
آمده در زیر شعر من نوشته: عاشقین؟

این همه از دردهایم گفته ام باز آمده
مینویسد: خوش به حال دلبر تو! آفرین!


من کہ شاعر نیستم تا عاشق شعرم شوی
من فقط یک عاشقم بگذار تا شعرم شوی...

بامن از ماندن بگو رفتن تباهم می کند
خوب میدانی غمت خانه خرابم می کند

من به لبخند دوچشمان تو عادت کرده ام
ترک عادت هم که می دانی چه کارم میکند؟!

قدر یک دم دست هایت را زدستانم مگیر
فکر یک دم بی تو، بر مردن مجابم می کند

خوشبخت کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهل کتاب باشند...

ویکتور هوگو

الهه دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 10:53

شکفتن کتاب.
چه تعبیر جالبی
ممنون

سلام الهه ی خوب

من دلم روشن است
به تام اتفاقهای خوب در راه مانده
به تمام روزهای شیرین نیامده
به لبخندی که یک روز بر دلمان می نشیند...
به اجابت شدن دعاهایمان
به برآورده شدن آرزوهایمان
به محو شدن غم های دیرینه مان
من دلم روشن است
هر روز آینده بهتر از دیروز خواهد بود...

الهه دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 10:52

این مرد خود پرست


این دیو، این رها شده از بند


مست مست


استاده روبه روی من و


خیره در منست


***


گفتم به خویشتن


آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟


مشتی زدم به سینه او،


ناگهان دریغ


آئینه تمام قد روبه رو شکست .



*****



زنده یاد حمید مصدق

هیچ چیز عوض نمی شود . هیچ چیز فراموش نمی شود . آدم تصور می کند، خیال می کند، آرزو می کند که گذشت زمان دردها را کم کند و چیزی عوض شود، اما واقعیت این است که هیچ چیز فراموش نمی شود . به جاهای دور ذهن رانده می شود اما مثل خاری که پای آدم را بزند، حسش می کنی.
کارت پستال - روح انگیز شریفیان

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 01:24

کتاب‌هایم را بر هم می نهم
تا از آنها تخت‌گاهی بیافرینم
و در این پست آباد، بر آن بایستم
تا تو
ـتنها تو!ـ
مرا ببینی!
ور نه شعر
جز خودزنی نامتناهی تازیانه نیست
در محکمه ای که قاضی و محکوم هر دو منم
و پُتککِ حکمم را
جز به مجازات خویش
بر میز نمی کوفم!
کتاب‌هایم را بر هم می نهم
تا بر تخت‌گاه خودساخته ام بایستم
و تو را
در مهتابی بالادست
بوسه ای بفرستم!

"یغما گلرویی"

تو می دانی چه دردی می کشیدم از تبَر بودن؟؟
{تَنت از چوب..اما بابتِ سَر، در به در بودن}

گناهش چیست تُنگی، عاشقِ ماهی شود اما...
تمامِ عمر،ماهی از وجودش بی خبر بودن؟؟

چه می کردی،اگر یک عمر گلدانی شوی اما...
تمامِ فکرِ گل از باغ و باران شعله ور بودن؟؟

گمانم شاعر و آئینه همزادند...امّا شعــر...
چه می شد یک دو خط، از حسِّ جیوه باخبر بودن؟؟

نمی دانم!..نمی دانم که می دانی؟!..ولی حس کن
چه حـــالی دارد از نادیده هــم... نادیده تر بودن؟!

خیالی نیست. "خورشیدی" . بتاب و حکمرانی کن.
که عـــادت کرده ام خورشید را، بالایِ سَر بودن.

هوا خوبست! من خوبم! و اینجا آسمان آبیست!
نگو دیوانه ام ! سختست دردِ کور و کــر بودن.

غـــزل سهرابی

انتخابیِ فوق العاده ای بود ممنون از حضورتان "

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 01:14 http://sazedel20.mihanblog.com/

کجا رها کنم این بار غم، که بر دوش است؟
چراغ میکده ی آفتاب ؛خاموش است...


فریدون مشیری

جهان به روایتِ خودش
عشق است
به روایتِ من
اندوه

" بیژن جلالی"

بهار پاییزی یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 18:17 http://www.paeazi.blogfa.com

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چرا اینقدر از آمدنت مأیوسم..
سلام بانوی دریا نویس
سطر به سطر نهنگ ها آواز می خوانند
عالی تر از هربار..

ممنون که این همه لُـــطف داریدْ.

دختر بهمنی یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 08:33 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

از آخرین سکانس زمستان

تنها کرختی انگشتهایت را به خاطر داری

و من جای پاهای روی برف را!

بیا دور از هم اعتراف کنیم:

تو عاشق نبودی!

و من صرفا یک شاعر بودم!

بهرام محمودی


زیبا نوشتید بانو...

«زن ها نمی روند
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشند!»

منبع : دختر بهمنی

سوگندصفا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 01:56

سلام و صد سلام به مداد کوچک و انرژی و لطافت همیشگی اش.
....
واقعا پست زیبایی ست....
و همیشه به آموخته هایم می افزاید....
زنده باشی و نویساااااا
یاحق

سلام بر سوگندِ جانْ

حال احوال شاعرِ شعرهای با صفا

بی جهت نیست "‌سوگندت را صفایی زده ای "

مرحبا داری

فاطمه شنبه 26 دی 1394 ساعت 20:40

سلام مینای عزیزم
بالاخره اومدم با عرض شزمندگی،اما دیر،به بزرگی خودت ببخش


واقعا ذوق و شوقت برای کتاب و کتابخوانی،برام ستودنیه
ان شاالله همیشه سرزنده باشی

سلام عزیز
خیلی خیلی خوش حالم کردی .

دوستِ خوبِ منْ

خوش آمدی
اینجا درش همیشه برات بازه
هر موقع اومدی .امروز.فردا.فرداها.
درستْ روزی اینجا نخواهم بود
ولی همیشه سر می زنم بهش
همیشه
تنها یادگاریِ نوشتنی هایِ منْ
همین خانه ی کوچک
با دوستانی بزرگ دل

سلامت باشی

آرام شنبه 26 دی 1394 ساعت 20:40 http://mylibrary80.blogfa.com/

وبلاگ زیبا و متفاوتی دارید...خوشحال میشم به من هم سر بزنید

سلام
و
خوش آمدید
در اولین فرصت؛ حتما"
ممنون

pouya شنبه 26 دی 1394 ساعت 17:46 http://aftabyazd.persianblog.ir

خدا کند یک اتفاق خوب بیافتد وسط زندگیمان ...

آری همین جا!

وسط بی حوصلگی های روزانه مان ...

نگرانی های شبانه مان ...

وسط زخم های دلمان ...

آنجا که زندگی را هیچوقت زندگی نکردیم

یک اتفاق خوب بیافتد

آنقدر خوب

که خاطرات سال ها جنگیدن و خواستن و نرسیدن از یادمان برود

آنگونه که یک اتفاق خوب همین الان، همین ساعت

همین حالا ... از پشت کوه های صبرمان طلوع کند

طلوعی که غروبش

غروب همه ی غصه هایمان باشد

برای همیشه ...


خدا کند آن اتفاق ِ خوب بیفتد
کلاغ ها جار بزنند
جیغ و جار حروف را هم بشنویم
خدا برای ما کاری می کند
خدا برای من کاری می کند

خدا خیلی بزرگ استْ نقطه سرِ خط

" مداد کوچک "

سلام...
حفظِ حرمت، احترام ببار می آورد، همچنان که ویلانی، ویرانه را . .. حکایتِ کاشانه ی متروک دنیاست و آدمهای از درون، تُهی شاید. به باطل می زنند انگار که این کاروان را متاعی نیست جز روسیاهی، این بیماری قرن... که طراران و مالباختگان از آن به یک میزان خسران بینند و لادینی، دینیست مُسری .. جدید و مال آور .. ملال آور شاید!

حقیقتِ این قصه، در نَقلِ غُصه های نُقل های آسمان نیست، آن برفدانه های رخشنده و بی غش، بی وزن و چرخنده همچو الهام های آسمانی.. که دست زمانه کج است به سوی سپیدی هایی که هرگز از او نبود همچو سرخی آتش، در این چهارشنبه سوری تاریخ، همینجا که ماییم...

نیازهای منتهی به کفر و عناد ..ریشه های خشکیده به آبیاری بسیار، آبهای غلط... کودهای پر نمک و بستانهای به حال خود وارهانده ایم شاید. .. بهترینمان آرزوست و بدترینمان در اعمال، مشهود.. . نقیض خودیم و ناقضِ یک به یک حقوق انسان و تک به تک در برابر همیم به جنگ.. تحت عنوان همدلی ها همزبانیم و در زیرزمینها اما زبانها می بُریم، چراکه به ثنای ما نمی چرخند همچو چرخنده، الهام شاید .. . پوششی نو بر فکری کهنه و وقت شناسانه!

بَدِ داستان را اول گفتم تا کتاب، این معجون شفابخش خوش جلوه کند. .. بود از ابتدا در دست و سر به کوی خطا می گذارده خواهیم گذاشت.. . نجوای خدا در گوش و صدای هدفونها اما از آن بلندتر. .. موسیقی ها در خود داشت و ما به شِشو هَشتش بسنده نموده ایم، راک شاید!
بیداری را از کدامین قِسمَش باور کنیم؟! آنکه بامدادان از آن بر می خیزیم، یا اسلامَیش؟! خواب آلودگیِ امروز ما سرسخت تر از آن است که به یکصد بانگ بیداری از ننگ آن برخیزیم. .. میان ما و آنکه خواهد آمد به هیچ حَکَمی و به هیچ دلال بهشتی اعتباری نیست.. که ستم از خانه ها شروع می شود و از این دَخلِ مخلوط، مدت زمانیست که برکت پر کشیده است. فروپاشیده است انصاف و عصر ما، همان صبحِ شادابیِ فرومایگانیست که خمیازه کشان بلند می شوند از ما و کوتاه شاید از مرامِ ناداشته ی خود... برای حیوان شدن باید انسانیت را در نوردید تا بر لب آن دره های آدمخوار حاضر شدن توانیم.. ابلیس را در انتظاری چند هزار ساله داریم محض بدرقه، آن فرش بلند و قرمزی که راهی جز دوزخ ندارد.

صبح به انتظارم آرزوست که یک سوی آن، مَنِ شایسته باشم به انتظار و سوی دگر، او میل آمدنش کوک باشد. .. دل آسوده دار رفیق! همین که تا کنون نیامده، نه آنکه لیلای زمین درکار کرشمه باشد ... بلکه اطمینانِ مُسلمیست بر انکه پیمانه ی اضمحلالِ آدمی قدری دگر جای دارد، کثیفی بیشتر می باید شاید...

متاسفم بخاطر تلخ نامه ای که می توانست نباشد اما هست، می توانست همچو شکرپاره ای باشد آویخته از تن نخلستانهای بلند .. به طعم رطبهای سیه فام و رسیده و شیرین.. . اما نخلها را به سربازی برده اند امروز و سرتراشیده تر از آنند که ببار نشینند به شعر و گفتمانهای معمولی از جنس میوه با آدمی. .. بَشَرِ امروز را که بیشتر از هر زمانی به شَرِ کردکارش گرفتار آمده را می بایست حقیقتا تصویر نمود تا از انباشته توهمات عقیدتیش گمان بر دینداری و بنده مقبول بودن نبرد. .. سخن خدا، مبتنی بود بر تلطیف و صفای درون و جلای اندیشه. .. و او بدانچه که صادر می نمود جلا بخشید و تزیینش نمود، هر چه بهتر...

آری ... من خود را از این مسابقه ی دینداری به کناری می کشم و ترجیح می دهم انسانی باشم که آزار نرساند و البته آزاری هم نبیند.. در خفیه ها خوبی کند و توقع دیدن خوبی نیز نداشته باشد. چَشم ها را شسته دارم از زیادت طلبی ها.. این نگین های درگذر و آن مروارید های غلتان تا گور، داستانهای هزار تو. .. آدمی به سادگی پاک بودن است همین!. .آنقدر شلوغش کرده ایم که بخاطر رجحان دادن فلان عقیده بر فلان مذهب و اندیشه، خون ها می ریزم و می نوشیم شاید. ..

حال برای اکتساب دوباره ی کمی آدمیت، تمیزی می باید ... او که بر حسب روایت، آمدنش بر پایه ی تمیزی مطلق یا کثیفی مطلق استوار است و معلوم الاحوال، .. شما کدامین منطق را اتخاذ می کنید. ..
موفق باشید
------------------------
بسیار زیبا و پر از مصادیق وزینِ حسی و ناب آورده های قویِ لغوی، همچو ایام گذشته/پاینده باشید

وَ سلام
...............

انسان هایی را می بینیم در این بدروزگار
بی آنکه سنگی پرتاب کنند سمتِ پرنده ای
بی آنکه چناری را تیشه باران کنند
بی آنکه "‌هوا را آلوده " و آب را غم آلوده کنند بیداری را در آرامشِ دیگران می خواهند ؛ خود بیداری شان برابرِ با دگر بیداریست
در این بدِ روزگار ؛ خوش انسان هایی را طرفیم که گره گشایِ انسانیت اند
ساده گی را کامل اند ؛ چمبرزده ی خاطراتِ و خطرات تلخِ گذشته نیستند
سایه انداخته اند بر خودِ طبیعتشان ؛ باور کرده اند که بینایی شان در بینش پایه 3 و 4 و یحتمل 1 خلاصه نشده
ما کمالهای زیادی کسب کرده ایم اما کاملترین نیستیم ؛ اهالیِ فقر و درددیده را نزدیکترین افرادی میدانم که انسانیتشان استواراست
قهرمانِ زنده گیِ ساده شان هستند ، مرفّه هم اگر نباشند غصه ی این را نمی خورند که به خاطر مقام دروغ بافی کنند و هزارویک شبِ دیگر کابوس بر سَرْ.
تک تک بندهایتان مکثی ، بیش سو می خواهد و تاملی مثل رود/
راستی این روزها مجازیها و مصنوعیات مُد شده اند و انسانیت را در شعرهای سهراب ؛ در یادداشت های صمد ، در حتّــــا تلخ گویی های هدایت چندین مرتبه می خوانیم که از یاد نبریم ما تنها و تنها برای انسان ماندنْ به دنیا آمده ایم .

حریر هایِ تُرک ؛ یاهو نوشت های افغانی ، لوازمِ چینی و نهایتش انسانیت از جنسِ اعلایِ انسانیت است از هر قبله و قبیله ای .


سپاس بر ایدئولوژی شفافِ صبور که رنگِ‌قلمش را آبی می زند و ما را سهیم می کند در خواندن آبی نوشت هایش
ممنونم

صحاف شنبه 26 دی 1394 ساعت 11:57

توصیفی دلپذیر از فضای عاشقانه ات با کتاب
دلم را به وجد آورد

عاشقانه هایت مستدام

مرا به جرعه ای از چشم هات دعوت کن

که چای سبز برای سلامتی خوب است



مهدی فرجی

نسرین جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:37 http://zemzemehayetanhaye.blog.ir/

در این هزاره ی تاریکی که هر کداممان یک نه بل هزار گمشده داریم گاهی لازم است زلف مان را با مهر کتاب گره بزنیم....
گاهی غرق شدن لازم است دوست داشتن و دیدن و نگاه کردن لازم است اینکه بنشینی کتاب را روی زانوهایت بگذاری و غرق شوی در تصور آدم هایی از قرن ها و اعصار گذشته و حال و شاید اینده نمیدانم این نطفه از کجا ریشه بست در دل هامان ولی وام دار پدربزرگ و پدر کتابخوانم هستم همیشه!

الهی همیشه زنده باشند این پدارنِ عزیزِ مـــا .

کوچه در کوچه رد شدن تنها
در فراموش کردن ِ باران
با همین‌ زخم‌ها، رقم زدن ِ
حسرت نسل‌های بعدی را !

دلارام جمعه 25 دی 1394 ساعت 15:42

آدم‌ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
و می روند
ولی در دلتنگی هایمان‌‌
شعرهایمان‌‌
رویاهای خیس شبانه‌‌مان... می مانند‌‌‌ !

جا نگذارید !
هر چه را که روزی می آورید را
با خودتان ببرید‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید.

"هرتا مولر"

وقتِ طواف نیست عزیزان!
باید خدنگ بود
باید طناب را به رسیدن گره زنیم.

نیلوفرانه جمعه 25 دی 1394 ساعت 13:31 http://niloofaraneha.blog.ir

""بیــداری درمانِ قرن است در این هزاره ی هزار رنگــی .""
عالی بود. خیلی عالی.
دوست داشتنی می نویسید.

گَــــلْ.

.
.
.
زیباست منظره
وقتی تو در حوالی آن پرسه می‌زنی!

ندا جمعه 25 دی 1394 ساعت 11:37

«لب‌های بنفش نزدیک عصر
پای دوم سطر اول
رؤیا نمی‌بینم توی اتوبوس‌های عصر
ابر هم دروغ می‌گوید
یک دختر ایرلندی در آینه در خودکار من
آینه با تیک تاک صورتی
لب‌های تو امروز پا در می‌آورند
عین اتوبوس حالا عقربک‌های ساعتت
داغ‌تر از لب‌های تابستان نگاه صورتی‌ات
در تمام قبرها می‌بینی‌ام
روی پلاک‌ها
خواب‌های سنگ
توی آینه سطرها به سایه می‌رسند
حالا می‌نویسم خواب‌های مصنوعی می‌بینم
پای دوم سطر اول تو بودی»

شاهین باوی

به به .... ععجب انتخابی
ممنونم

می‌نویسم: ماه
مور مورش می‌شود دریا
می‌نویسم: باغ
هرچه باران است
می‌فهمد که منظورم تویی.

ندا جمعه 25 دی 1394 ساعت 11:36

کوتاه و زیبا بود .
مرسی مینا

همراهِ همیشگیِ خانه ی مَجازیِ منْ

تنت سلامت

شیردل پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 23:20 http://yadeayyam.rasekhoonblog.com/

بنام خدا
سلام
یاد ایام نه چندان دور که در زیر کرسی می نشستیم و مادر بزرگ برایمان قصه می گفت بخیر.
به نظر میرسد همین دیروز بود که سرشار از شادی و سرور بودیم با خواندن برگ هائی از شاهنامه و مولانا....
اما بخش از شعر آقای شاهین باوی

آن سمت کلاه

کلاهی که کشتی کشتی می‌رفت

کله‌ام جا مانده بود

به ملاقات هم می‌رفتیم بعد از مرگ

خوب خوب بودیم

تو متولد شدی که به گاوها نگاه کنی

در آن جزیره‌ی خالی

دلواپس سطرهای کنار دریا هستم.
خیلی از مرگ و مردن گفته در حالی که ما زنده ایم و زندگی میخواهیم.
شاد باشی و سلامت و قلم ذهنت برقرار و روان برای نوشتن.
با احترام

بنام خدا
سلام جنابِ شیردل

یاد کرسی
سماور زغالی
فال حافظ
دانه های انار
آن شیرینِ هوشانه

" یادش حسابی به خیر "

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.