مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

خُدا ،حافظِ تو باشد کتاب ، که حافظه ی مایی.



روی میز می نشینمْ وَ بازوانم را در امتدادِ  نِشستگاه تاب می دهَمْ ، کمی پیچ می خورمْ

و دوباره تابْ ، هیکلم را دوست دارمْ و دست هایم را بیش تر .

ظرافتش  را از مادربزرگم به ارث برده ام و شکنندگی اشْ را از پدربزرگ .

بی مضایقه با خودم خوبمْ.

نگاهم می افتد به انگورهای نارسیده و برگ های تاک که  صندوقچه ی رازندْ

نیایششان را بارها دیده ام ؛ سکوت می کنند و با باد شریکِ‌قصه خوانی هایِ‌همْ .

آن وقت ها برای آن ها که بَهار بود شکوفه می چیدم ، یک ستاره ی حلال بر پیشانی ماه می زدم و ماهتاب می شدمْ ؛ یادم هست چند کیلومتر را تا خوشبختی زمزمه می کردم

الان تابستان از راه رسیده و ترتیبِ شاه توت ها وقاچ های هندوانه را می خواهم به قدمتِ آن تابستان  ردیف کنمْ

ظهر ها را ناپیوسته در خواب هستم و مگر که دستی ! مگر که دستانی !

دستانِ هر کدام از این بنی بشرْ داستان دارد ؛ مثل من که داستانی هستم پیوسته نوشته شده . داستانی که دخترهای تازه به دوران رسیده را  زیادی مجذوب نکرده امْ شاید

پسرهای مدرسه را می بینم که مدام با من و دوستانِ من بازی می کنند

انگار که یک توپ باشمْ !!!!

یا یک گل بدونِ خار که دستها را طی  کند و بوئیده شود امّا دستِ آخر پژمرده

گل تشنه ی محبت هست مثلِ من که تشنه ی خوانده شدنْ

من کتاب هستم ، گوشه ای می نشینم صاف و کمی پیچان

چه انعطافی دارم ؛ اوایلِ زنده گی م پیچ و مهره هایم هنوزسالمْ ، ظاهرم را حفظ می کنم

زمان که می گذرد ، ریخت و قیافه ام پاشیده می شود

ولی دستهایم قدرتِ همان نیایش را دارندْ .

علی الخصوصْ وقتی جمعمان ، جمع .

 سور راه می اندازیم و دامانمان گسترده

رویِ فرشْ ، رویِ‌میـــزْ

رویِ صندلیهای کافه

لبِ‌ حـــــــــوضْ

بویِ رخـــتْ

رویِ دستْ

و بنی آدم  !!!!

دعوتْ به تفکر و تامّلْ.


بزرگ نوشتْ : با شخصی واردِ رابطه میشویم که قبل از ما چیزی از رابطه نمی دانسته ، به اصطلاح "اولین اش" بودیم ،تبدیلش میکنیم به ایده آل ترین،اخلاقش را،شخصیتش را، شعور اجتماعی اش ، مدل لباس پوشیدنش را حتی! آنوقت می رود برای همیشه و اصلاً ما را بخاطر نمی آورد همه ی ما در زندگی،آدمی را مهیا کردیم برای نفراتِ بعد...و این چرخه همچنان ادامه دارد. ( علی قاضی نظامْ )

زیبا نوشت : امّا او با من نگفته بود که بودن آدمی، بودن و زیستن آدمی از آن دست که او بود، می‌تواند یک مجعزه به شمار آید.( محمود دولت آبادی )

کتاب نوشت : همیشه مدرسه توی خانه قشقرق به پا می کند. فکرش را بکنید... مادرم گریه می کند و پدرم داد و بیداد راه می اندازد. یا برعکس، مادرم داد و بیدا راه می اندازد و پدرم هیچ چیز نمی گوید. چنین وضعیتی واقعا کفرم را در می آورد. اما چه کاری از دستم بر می آید؟ چه حرفی می توانم بزنم؟ هیچ چیز نمی توانم بگویم. چون هر  حرفی که بزنم، اوضاع را خراب تر می کند. تنها حرفی که هردوی آنها رویش توافق دارند و مثل یک جفت طوطی بی عقل، مرتب تکرارش می کنند، این است:_ تلاش!_تلاش! تلاش! تلاش!_ تلاش! (  آنا گاوالدا )

شاعر نوشت : آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند ، به‌راهش گام نه ! هرچند راهی پرنشیب ...آنگاه که تو را زیر گستره بالهایش پناه می‌دهد ، تمکین کن ! هرچند تیغ پنهانش جانکاه ...آنگاه که باتو سخن آغاز کند ، بدو ایمان آور ! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد ،مانند باد شرطه که بوستانی را. ( جبران خلیل جبران )

عمیق نوشت : برای هر کسی یک اسم در زندگی اش هست که تا ابد هر جایی بشنود ناخودآگاه بر می گردد به همان سمتْ ، یا از رویِ ذوق ، یا از روی حسرت ، یا از روی نفرت. ( هاروکی موراکامی )

مداد کوچک : خلوتم بویِ خدا می دهد و شعر کمی ، قلمم کو بنویسم به اشارتْ صنمی ! خنده پهلو به بغل ، ساکنِ بن بستِ شبی ، بی سبب نیست چراغِ شبِ این ساحلمی . من به دیوارِ تنِ سایه ات عادت داشتم ، نکنی گیر به شهری که به لیلی حَرَمی . شب به صحرا شدنت قافله ی طوفان داشت ، تو به روزِ‌شکنِ زلفِ سرِ من سُخنی . بنویسم به جماعت همه را آبـــــادی ، بپذیرند اگر مردمِ این آبادی .

چشیدنی : کجا می ریم بابا ! از ژان لویی فورنیه

سنجاق بزنید به چشیدنی :

آن هایی که از داشتنِ یک بچه غیر طبیعی هرگز وحشت نداشته اند دستهایشان را ببرند بالا . کسی دست ها را بالا نمی برد . همه در این مورد به همان نحوی فکر می کنند که به زلزله و یا به پایان و آخرِ دنیا فکر می کنند چیزی که یک بار بیشتر اتفاق نمی افتد . برای من دنیا دو بار به آخر رسیده است . ژان لویی فورنیه

بعدا" نوشت  1 : به میلادِ یک روزِ بزرگ ؛ " روزِ‌قلمْ " دعوتید به   " ایدئولوژی پنهان "

  بعدا" نوشت  2 : و باز هم به میلادِ همان روزِ بزرگ بخوانید " اینجا را "