دَر زندگیِ شَخصی اش "صادق" بود ؛ زیبایی ها را یک جا جمع کرده بود
از صُبح ؛ گرم بود به کار و سرد بود به بار و آخرش گرم و سرد ،لبْ چشیده ی روزگار
کافه ی قشنگی برایِ خودش دست وپا کرده بود .
کافه ای کتابی شکل با نیمکَتی به شمایلِ عطفِ کتاب " کَمی قُطــــورتر " .
از آن دورترها " گرمایَش "حس می شُــد
گرما را می توانستی ، هم ، دَر یاد
هم لایِ جیبِ کُت ات برای رفیق ؛ خواهَرت و مادرت...
هزاران نفر در یک کافه؛خانواده ی زیبایی بود .
شوخی نیست سال ها به هر جان کــَندنی
ماحاصَلَش را و سال عسلش را در همان کافه ی پیرِ خوش هیکلش ....
پیرها آمد و شد داشتند ؛ جوانک ها رفت و آمد ؛ پیشترین ها ، گذران و رهگذرانِ کافـــه
و ماندگارها پایِ ثابتِ کافه ی کتابی .
دم نوش هایش می ارزید به تمامِ قهوه،نسکافه های کافه جوانِ لوکسِ آن طرف ِ خیابان
که مُدام باید لباس عوض می کردی برای لذت بردن در آن
ولی اینجا " خانه ای را می مانِسْـــتْ گرم " پُر عیـــار "
رفقایِ خوبی بودیم
چایی می خوردیم ، کتاب می خواندیـــم
کتاب می خواندیم و زندگی می کردیم
این همان شرطِ دوامِ ما بود " هم خوانیِ کتاب "
هر روز حرفِ تازه ای ؛ از هر دری سُخنی ....
کافه بر یک اصل ؛ بر یک قانونی مُستحکم بود
وَ آن اصل را در همه خوانی و هم خوانیِ کتاب " دَم " می کردیم
و می نوشیدیِِـــم و تکرار می شُد این کتاب نوشْ ها .
سعادت از آن رو نصیبِ ما شده بود که :
جانِکتاب ؛بسته به دَستهایمان بود و چشم هایمان
چه سعادتی .....
فال
قال
کافه چی
مداد کوچک : نشستن ذاتی ست ؛ خواندن نیز ، طبیعی ست که بنشینیم تا بخوانیم .
زیبا نوشت : دو نیمه سیب ؛ دو قلب سپیدند : فصلِ مشترکِ عشق " پرویز بیگی "
ماه نوشت : کاش می شد لاغر کنم ؛ خیلی لاغر ، بیست کیلو ! ده کیلو! نه!
سنگین هست برایش ... پنج کیلو باشم ... تا دوباره بروم روی پاهای مادرم بخوابم .
چشیدنی : خاطره ی دلبرکان غمگین من از گابریل گارسیا مارکز