مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

کتاب ؛ مرزها را می پاشد از هم .



دَر زندگیِ شَخصی اش "صادق" بود ؛ زیبایی ها را  یک جا جمع کرده بود

از صُبح ؛ گرم بود به کار و سرد بود به بار و آخرش گرم و سرد ،لبْ  چشیده ی روزگار

کافه ی قشنگی برایِ خودش دست وپا کرده بود .

کافه ای کتابی شکل با  نیمکَتی به شمایلِ عطفِ کتاب " کَمی قُطــــورتر " .

از آن دورترها " گرمایَش "حس می شُــد

گرما را می توانستی ، هم ،  دَر یاد

هم  لایِ جیبِ کُت ات برای رفیق ؛ خواهَرت و مادرت...

هزاران نفر در یک کافه؛خانواده ی زیبایی بود .

شوخی نیست  سال ها به هر جان کــَندنی

ماحاصَلَش را و سال عسلش را  در همان کافه ی پیرِ خوش هیکلش ....

پیرها آمد و شد داشتند ؛ جوانک ها رفت و آمد ؛ پیشترین ها ، گذران  و رهگذرانِ کافـــه

و ماندگارها پایِ ثابتِ کافه ی کتابی .

دم نوش هایش می ارزید به تمامِ قهوه،نسکافه های کافه جوانِ‌ لوکسِ آن طرف ِ خیابان

که مُدام باید لباس عوض می کردی برای لذت بردن در آن

ولی اینجا " خانه ای را می مانِسْـــتْ گرم " پُر عیـــار "

رفقایِ خوبی بودیم

چایی می خوردیم ، کتاب می خواندیـــم

کتاب می خواندیم و زندگی می کردیم

این همان شرطِ‌ دوامِ ما بود " هم خوانیِ کتاب "

هر روز حرفِ تازه ای ؛ از هر دری سُخنی ....

کافه  بر یک اصل ؛ بر یک قانونی مُستحکم بود

وَ آن اصل را در همه خوانی و هم خوانیِ کتاب  " دَم " می کردیم

و می نوشیدیِِـــم و تکرار می شُد این کتاب نوشْ ها .

سعادت از آن رو نصیبِ ما شده بود که :

جانِ‌کتاب ؛بسته به دَستهایمان بود و چشم هایمان

چه سعادتی .....

فال

قال

کافه چی

مداد کوچک : نشستن ذاتی ست ؛ خواندن نیز ، طبیعی ست که بنشینیم تا بخوانیم .

زیبا نوشت : دو نیمه سیب ؛ دو قلب سپیدند : فصلِ مشترکِ عشق " پرویز بیگی "

ماه نوشت : کاش می شد لاغر کنم ؛ خیلی لاغر ، بیست کیلو ! ده کیلو! نه!

سنگین هست برایش ... پنج کیلو باشم ... تا دوباره بروم روی پاهای مادرم بخوابم  .

چشیدنی : خاطره ی دلبرکان غمگین من از گابریل گارسیا مارکز