مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

خُدا ،حافظِ تو باشد کتاب ، که حافظه ی مایی.



روی میز می نشینمْ وَ بازوانم را در امتدادِ  نِشستگاه تاب می دهَمْ ، کمی پیچ می خورمْ

و دوباره تابْ ، هیکلم را دوست دارمْ و دست هایم را بیش تر .

ظرافتش  را از مادربزرگم به ارث برده ام و شکنندگی اشْ را از پدربزرگ .

بی مضایقه با خودم خوبمْ.

نگاهم می افتد به انگورهای نارسیده و برگ های تاک که  صندوقچه ی رازندْ

نیایششان را بارها دیده ام ؛ سکوت می کنند و با باد شریکِ‌قصه خوانی هایِ‌همْ .

آن وقت ها برای آن ها که بَهار بود شکوفه می چیدم ، یک ستاره ی حلال بر پیشانی ماه می زدم و ماهتاب می شدمْ ؛ یادم هست چند کیلومتر را تا خوشبختی زمزمه می کردم

الان تابستان از راه رسیده و ترتیبِ شاه توت ها وقاچ های هندوانه را می خواهم به قدمتِ آن تابستان  ردیف کنمْ

ظهر ها را ناپیوسته در خواب هستم و مگر که دستی ! مگر که دستانی !

دستانِ هر کدام از این بنی بشرْ داستان دارد ؛ مثل من که داستانی هستم پیوسته نوشته شده . داستانی که دخترهای تازه به دوران رسیده را  زیادی مجذوب نکرده امْ شاید

پسرهای مدرسه را می بینم که مدام با من و دوستانِ من بازی می کنند

انگار که یک توپ باشمْ !!!!

یا یک گل بدونِ خار که دستها را طی  کند و بوئیده شود امّا دستِ آخر پژمرده

گل تشنه ی محبت هست مثلِ من که تشنه ی خوانده شدنْ

من کتاب هستم ، گوشه ای می نشینم صاف و کمی پیچان

چه انعطافی دارم ؛ اوایلِ زنده گی م پیچ و مهره هایم هنوزسالمْ ، ظاهرم را حفظ می کنم

زمان که می گذرد ، ریخت و قیافه ام پاشیده می شود

ولی دستهایم قدرتِ همان نیایش را دارندْ .

علی الخصوصْ وقتی جمعمان ، جمع .

 سور راه می اندازیم و دامانمان گسترده

رویِ فرشْ ، رویِ‌میـــزْ

رویِ صندلیهای کافه

لبِ‌ حـــــــــوضْ

بویِ رخـــتْ

رویِ دستْ

و بنی آدم  !!!!

دعوتْ به تفکر و تامّلْ.


بزرگ نوشتْ : با شخصی واردِ رابطه میشویم که قبل از ما چیزی از رابطه نمی دانسته ، به اصطلاح "اولین اش" بودیم ،تبدیلش میکنیم به ایده آل ترین،اخلاقش را،شخصیتش را، شعور اجتماعی اش ، مدل لباس پوشیدنش را حتی! آنوقت می رود برای همیشه و اصلاً ما را بخاطر نمی آورد همه ی ما در زندگی،آدمی را مهیا کردیم برای نفراتِ بعد...و این چرخه همچنان ادامه دارد. ( علی قاضی نظامْ )

زیبا نوشت : امّا او با من نگفته بود که بودن آدمی، بودن و زیستن آدمی از آن دست که او بود، می‌تواند یک مجعزه به شمار آید.( محمود دولت آبادی )

کتاب نوشت : همیشه مدرسه توی خانه قشقرق به پا می کند. فکرش را بکنید... مادرم گریه می کند و پدرم داد و بیداد راه می اندازد. یا برعکس، مادرم داد و بیدا راه می اندازد و پدرم هیچ چیز نمی گوید. چنین وضعیتی واقعا کفرم را در می آورد. اما چه کاری از دستم بر می آید؟ چه حرفی می توانم بزنم؟ هیچ چیز نمی توانم بگویم. چون هر  حرفی که بزنم، اوضاع را خراب تر می کند. تنها حرفی که هردوی آنها رویش توافق دارند و مثل یک جفت طوطی بی عقل، مرتب تکرارش می کنند، این است:_ تلاش!_تلاش! تلاش! تلاش!_ تلاش! (  آنا گاوالدا )

شاعر نوشت : آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند ، به‌راهش گام نه ! هرچند راهی پرنشیب ...آنگاه که تو را زیر گستره بالهایش پناه می‌دهد ، تمکین کن ! هرچند تیغ پنهانش جانکاه ...آنگاه که باتو سخن آغاز کند ، بدو ایمان آور ! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد ،مانند باد شرطه که بوستانی را. ( جبران خلیل جبران )

عمیق نوشت : برای هر کسی یک اسم در زندگی اش هست که تا ابد هر جایی بشنود ناخودآگاه بر می گردد به همان سمتْ ، یا از رویِ ذوق ، یا از روی حسرت ، یا از روی نفرت. ( هاروکی موراکامی )

مداد کوچک : خلوتم بویِ خدا می دهد و شعر کمی ، قلمم کو بنویسم به اشارتْ صنمی ! خنده پهلو به بغل ، ساکنِ بن بستِ شبی ، بی سبب نیست چراغِ شبِ این ساحلمی . من به دیوارِ تنِ سایه ات عادت داشتم ، نکنی گیر به شهری که به لیلی حَرَمی . شب به صحرا شدنت قافله ی طوفان داشت ، تو به روزِ‌شکنِ زلفِ سرِ من سُخنی . بنویسم به جماعت همه را آبـــــادی ، بپذیرند اگر مردمِ این آبادی .

چشیدنی : کجا می ریم بابا ! از ژان لویی فورنیه

سنجاق بزنید به چشیدنی :

آن هایی که از داشتنِ یک بچه غیر طبیعی هرگز وحشت نداشته اند دستهایشان را ببرند بالا . کسی دست ها را بالا نمی برد . همه در این مورد به همان نحوی فکر می کنند که به زلزله و یا به پایان و آخرِ دنیا فکر می کنند چیزی که یک بار بیشتر اتفاق نمی افتد . برای من دنیا دو بار به آخر رسیده است . ژان لویی فورنیه

بعدا" نوشت  1 : به میلادِ یک روزِ بزرگ ؛ " روزِ‌قلمْ " دعوتید به   " ایدئولوژی پنهان "

  بعدا" نوشت  2 : و باز هم به میلادِ همان روزِ بزرگ بخوانید " اینجا را "



نظرات 34 + ارسال نظر
مگهان پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 01:52 http://Meghan.blogsky.com

چه عنوان شیرینی مداد کوچکم... چه عنوان شیرینی
حال دلت که خوب هست انشالله، هوم؟

سلام دوست نارنجیِ من
مگهانِ خوبْ
حالِ‌شماها که خوب باشد حالِ دلم خوبِ خوب هست و شکرِ خدا دارد زیادی تند می زندْ ، این یعنی زنده گی . این یعنی دوستان پایه ی زنده گی اند .
شکلکِ خوشحالی

قلم ناتوان پنج‌شنبه 17 تیر 1395 ساعت 23:39 http://legendman1890.blogfa.com

سلام عیدتان مبارک.طاعات قبول.

سلام


قبول و مبارکِ شما نیز .ممنون

سلاااااااااااااااااااااام مداد کوچولوی مهربونم .

عید شما مبارک . طاعاتتون قبول باشه عزیزم .

خوبین شما ؟

منم بالاخره آپ کردم !!

سلام الهه ی آرامش

ما خوب .
شما خوبتر باشید الهی

به به خیلی مبارک است .هم عید و هم آپ


اولین فرصت چشم . خواهم بود در گستره ی آرامشتان

محسن چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 23:44 http://noor8286.blogfa.com

سلام[گل]

و چقدر سخت است که این عزیزترین عید را
بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم...
اللهم عجل لولیک الفرج
عید فطر بر شما مبارک[گل]

الهم عجل لولیک الفرج.



خیلی التماس دعا

فرزانه چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 16:50

مهتاب زیبای من
همیشه منتظر و‌مشتاق نوشته هاتم

سلام

چه قدر محبت دارید .

ما نیز مشتاق نوشته هاتان بانو

خط نسخ ایرانی چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 15:48 http://abadgarkh.blogfa.com

با سلام
کتاب برای خواندن است.
عید بر شما مبارک باد

سلام



خواندنی ها با کتاب .


مبارکِ شما نیز

فجر سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 18:54

عالی تر از همیشه

چشم به راه دست نوشت های بعدیت

سلام فجرْ

خوبید!

خوش حالمان کردید .

بیگی سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 18:41

عید سعید فطر بر شما و خانواده محترمتان مبارک.

مبارکِ شما نیز بانو .

مراقب خوبی هاتان باشید
به یادتانیم

فجر سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 18:37

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/monasebat/Fetr/kamel/09.jpg

.
.
.
.
بسیار زیبا . سپاس از انتخاب

خداحافظ: ای ماه بخشش و رحمت الهی/ ای ماه عشق/ طاعت / عبادت/ و ای بهترین ماه الله.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عید سعید فطر بر شما مبارکباد.

.
.
.

چه زود تمام شد .


برشما و خانواده ی محترمتان نیز جناب عباسلــــو.لطف کردیدْ.

راستی کیارستمی نیز تمام شد . خانه دوست کجاست!

بهارپاییزی یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 11:25 http://www.paeazi.blogfa.com

قهوه دم میکنم
نصف قاشق سیانور
به فنجانت میریزم!
لبخند که میزنی
میگویم:
قهوه ات سرد شده
بگذار عوضش کنم!
این کار هر شب من است
سالهاست که میخواهم تو را بکشم
ولی لبخندت را...
چه کنم؟!

موریس_مترلینگ

سلام بانو
از زبان کتاب چه خوب نوشتید...
شما یک توووپ فوق العاده اید

سلام جانمْ

ممنون از محبتتان .



....شما یک توووپ فوق العاده اید // بلند می خندم و یک ریزْ /شاد زی

پروانه یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 02:08 http://pari-parsa2.blogsky.com/

سلام
ممنون از رایحه ی مهربانیِ پیام شما
لطف تان را سپاس

وَ سلام

خیلی خوش آمدید

می خوانمتانْ .

موفق باشید

silent شنبه 12 تیر 1395 ساعت 14:20

همه خووب
زیبا نوشت مــــــاه

شما خوبتر
ماهتر

شکلکِ احترامْ . ایستاده

صدیقه شنبه 12 تیر 1395 ساعت 13:33

ماه و آب

ماه همسایه ی ماست

و به مهمانی ما می آید

مشکلی نیست اگر حوض نداریم

همین کاسه ی آب بس است

ماه از ما دور نیست

در الفبای زمین

ماه مایی ست که اشکش

روی دوش الفش جا مانده

اشک بی حکمت نیست

ماه ماییم که عاشق شده ایم

ماه از ما دور نیست

شاید این ماه همان آه بلندی ست

که یک عالم گفت

بر تن پنجره ها می خشکد

حال من می گویم

آه از پنجره ها می گذرد

از زمین می گذرد

شانه های ماه را می بوسد

ماه از ما دور نیست

ما اگر پنجره را بگشاییم

دست مهتاب نوازشگر ماست

ماه تنهاست و ما تنهاییم

چه شب زیبایی ...

ماه همسایه ی ماست

و به مهمانی ما می آید

انتخابیِ دل پذیری بود . ممنونم بانو

جهان، به لکنت بی انتها گرفتار است
به درک نیمْ نگاه تو نیز قادر نیست.

چگونه می‌شود از ماه منصرف بشوم؟
به حرف‌های قد و نیم قد بپردازم
به جای خوشۀ گندم
به بمب فکر کنم؟

مرا که گوشۀ لبخند تو
خدای زاویه‌هاست
به شکل‌های شکفتن ببر.

شباب شانۀ تو
به کوه، دعوت آرامش است
به صبح، فرصت تابیدن.

چگونه می‌شود از جاده چشم بردارم؟
که اسب‌های سفید از غبار می‌آیند
و رنگ خانه‌ام از شوق می‌پَرد
و ماه، پیرهنش را
به روی مبل می‌اندازد.

هنوز، پنجره‌های جنون تماشایی است.


میرافضلی

فرزانه جمعه 11 تیر 1395 ساعت 09:57 http://neghabetarikh

سلام و‌درود
خوشحالم و با عشق می خوانمت

سلام رفیق جانْ
همیشه سپاس
.
.
این بار زنده می خواهمت
نه در رویا نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه پیر
نه لبخند بزنی آن گونه که در رویاست
ونه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلی ات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خسته ات را روی شانه ام بگذاری
وبه جای دوستت دارم بگویی
گم کرده ام تو را ، کجایی ؟

کلوناریس
ترجمه :احمد_پوری

تحفه نویس پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 20:20 http://hossain.blog.ir

سلام
کتاب حکایت ها دارد . از زندگاتی ما .
چقدر بینوا بود کتاب . تازه تمام شده بود درس ، و من دست بردم برکتاب . هفت سالم بود و من ، بی اطلاع از حال کتاب . من او با تشت پر در یک عصر گرم . می ساختیم باهم ، قایقی ، تفنگی ، موشکی ، شاید هم اردکی ... نه ضجه می زد و نه چیزی می گفت . چقدر بی نوا بود کتاب .
الان او را دوست دارم ، قصه هایش ، غزل هایش ، گفته هایش ، پندها و ... او تنها رفیق من است در این آشفته رفیقی ...
خوش باشید و موفق

سلام تحفه نویس
خوشحالیم که برگشته ایدْ
خوش برگشتیدْ.

و خوشحالتر که دوستش می دارید این کتاب را .

ملاحت پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 11:33 http://berangebaran13.blogfa.com

سلام ودرودبرشما
لذت بردم از مطالعه

سلام
و
ممنون از ابراز لطف و نگاهتان .
سربلند باشید

کتابدار پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 11:30 http://ketabshoeel.blogfa.com

آموخته ام که مردم
حرف های شما را فراموش می کنند،
کارهای شما را فراموش می کنند،
ولی احساسی که در آنها ایجاد کرده اید را
هیچ وقت فراموش نمی کنند.

:مایا آنجلو

سلام مداد کوچک عزیز.عالی بودن نوشته ها .مثل همیشه.قلمت مانا عزیزم

سلام کتابدارِ‌شوئیل
حالتانْ!
احوالتانْ !
چه قدر خوشحالمْ که هستید و آمده اید خانه ی ما ، چه ذوقی کردم
دلتنگتان بودم ، دلتنگی را نوشتم ؛ برسد به دستتانْ

رونیکا برسان سلاممانْ را .

سپاس از حضورتان بانویِ کتابدار

ز هر پنجره نوری... پنج‌شنبه 10 تیر 1395 ساعت 00:40

سلام

و دل ات
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!

#احمد_شاملو

.
.
.
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ... شاملو

پــــــــویا چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 19:55 http://aftabzamin.persianblog.ir/

ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند ، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ می کنند.

ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند ، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ می سازند.

ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ
ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ می روند.

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف می زنند...
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ می کنند .
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ می کنند.
به راستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ.

.
.
.
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ی ما می گویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که اگاهی ماست...
...خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. می توان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می دهد...!

زمانی که یک اثر هنری بودم / امانوئل اشمیت

ساقی چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 16:23 http://sharabetahoor.blog.ir

صرف فعل
"دوست داشتن"
بسیار سخت است:
گذشته اش که به هیچ وجه ساده نیست
حالش
کاملن اِخباری ست
آینده اش
هم شرطی ...

#ژان_کوکتو

...
سلام
و
خوش آمدیدْ / ساقی ؛ حضرت دریا

ممنون از این انتخابیِ عمیق
مرا یاد صفحه ی 82 از همین کتاب تازه خوانده شده ام انداختْ این انتخابیِ گوارا.

پرنده های بی زبانِ منْ ، شما هرگز فرا نخواهید گرفت که : چگونه وجهِ خبریِ فعل اوّل شخصِ مفرد " دوستت داشتن " را صرفْ کنید . لویی فورنیه /کجا می ریم بابا !

صحاف سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 23:27

شمیم خیال منتظر توست

سلام بانو
حتما در اولین فرصت ؛ کوتاهی من رو می بخشید .

شکلکِ گل

صحاف سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 23:08

عمیق نوشتت منقلبم کرد ومرا با خود برد وبرد وبرد ...


شاعر نوشتت قند شد زیر لبم

.
.
.
سکوت می کنمْ .

سوگند صفا سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 22:36 http://soogandsafa.blogfa.com

سلاااام
تو‌بی نظیری مداد کوچک..
حالم خوب میشع اینجا که میام..
خیلی...

ارامش داره.خلوت...
و کلماتی که از روی دل صاحب وبلاگ بلند می شه و به دل ما می نشینه...

خیلی خوووووب بود...
التماس دعا
یاحق

سلام سوگند
چه صفایی داری / چه صبوری حتا / چه خدایی داری


سوگند شما خوش بخت ترین دختر 18 ساله ای بودی که دیده ام ، نزدیک تر به خدایی.شاعری . منتظری برای فصل .فصلی پنجم /
خدا روزهامان را زیبا رقم بزندْ / آمینْ

ایدئولوژی پنهان سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 19:26 http://from-sky.blogsky.com

سلام..
در تاریکی های جَهل، این دستواره های مُجلّد تا کجاها که نمی برندمان.. . شاید تا دستگیره های صندوقچه ی اسرارِ آسمان و به تعبیرِ زیبای شما صَندوقچه های راز ... و این ماییم که تشنه ی خواندنیم، "اگر" محبّتِ گُلِ کتاب بر غبارِ دستانِ خالی ما بنشسته باشد، که همانا بدون او همچنان تُهیدست خواهیم ماند...

اگر افتاده باشد آن اتّفاقِ زاییده ی تامّل، پُر خواهیم شد از عطرِ گُل ها.. که هر یک به رنگِ جلدی و هر جِلد، مَنقوش به نقشی مُصفّاتر از آنیکی .. .گشودنش همان و گشایش ها همان.. ، ما می مانیم و بارشِ بی امانِ کَلمه، آن اندوخته های عجیبی که هر یک صادره از سَطحستانِ خود خواهند بود، عباراتِ سطحی، سُفلی و عَمیقترش اولیا شاید.. . روستایی نزدیک به آبادیِ مَغز جای او.. جاده ها همه آسفالت.. پای رفتن می خواهد.. اگر در عَصرِ فن آوری و کورانِ ادواتِ مُلتمِسِ لَمس، از پیاده روی های دیرین و شیرین، عارِمان نیاید و خواندن از سطوح زنده ی کاغذینِ کِتاب، خالی از جذابیت نَنماید، بدون شک راهی می شویم... از اینجا تا آرمان جزیره ی آرمان.

باغِ اسرار آمیزی که حتی نوشته یِ فرانسس هاجسون برنت هم پیش او، تنها لُغتی گذرا بیشتر نخواهد بود. .. آلوده اش که شَویم مَنگوله می شویم به کتاب، ضمیمه ای مُشتاق، که دیگر اوست که فصلی دیگر از کتاب التماس می کند.. تابستان را شاید.. . و قاچِ دُرشتی دیگر از هندوانه های نخورده، گامِ بُزرگی به سمتِ توت های نَچیده و پرشِ بُلندی تا گیلاسهای نیاویخته...

جَمعِ کتابهاتان جَمع، سورِ کتابهاتان بسیار و دَعوتِ تامّل بر انگیزانه تان پُر پاسخ باد.. .
باغِتان پُر بازدید و عزّتتان، همواره مَزید...
موفق باشید

وَ سلام
وَ خدای را شُکر که روزِ زیبای دیگری را فرصت داد تا ببینیم و بچشیم از غلات و حبوبات و خوردنی هایی که وسیله ی دوام و قوامِ نویسنده و دستِ های نویسنده هست .، دستهای آلوده سارتر نیز به گونه ای دیگر.
می خواهم از حضور بنویسم . تک تک شما حاضری تان را می زنید و کلماتی را می نویسید که واقعا برای من به مراتب بیشتر از عسل اند ، گلاب اند ، و احیانا" بوی دلپذیرشان مستمان می کند . که شکر دارد این حضور و حاضری ها.
استاد شماهایید و شاگردی چون من که نظاره گرِ حروفیست که بر تابلوی کلاس نوشته می شود و باید که یاد گرفت وپندها اندوخت . چرا که به کار می آیند .

از حضور حرف زدن مثل دالانیست بهشتی . نه از انها که میگویند نازی صفوی نگاشته . دالانی به وسع و وسعتِ بهشت که گرداگرد دیوارهایش اغشته به غنچه های سیب هست .

موفقیتتان ارزویمانْ .

الهه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 11:20

از آدم‌هاے
پــُر توقع فاصله بگیر
اینها حرمت مهرت را می شکنند
و مقیاست را به هـــــم می‌زنند
چون آنها
حافظه‌ی ضعیفی دارند
وخوبی را زودفراموش میکنند ...!!

دولت آبادی

.
.
صبح،
نه از طلوع آفتاب
نه از آواز گنجشک ها
نه از روشنایی شهر
ونه از صدای نماز پدر ....
صبح،
از "صبح بخیر" تو آغاز می شود و
با لبخندت ادامه می یابد ....

شاعر

الهه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 11:15

دعوت به تفکر و تامل

دید خیلی خوبیه . :)

سلام الهه جانْ

هستی ها رو شُکرْ .

سلامت باشی

شیردل دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 19:36 http://yadeayyam.rasekhoonblog.com/

بنام خدا
با سلام
در ایام لیالی قدر است دیدگاه کتاب خدا را در مورد طبیعت که کتاب هم جزئی از آن هست بخوانیم.

نظام منظّم و پیچیده طبیعت، دلیل روشنی است بر عظمت خالق متعال و علم بی پایان و قدرت سترگ او؛ امّا اُنس بشر با طبیعت و تکراری و روزمرّه بودن حوادث طبیعی (مثل: طلوع و غروب خورشید و ماه، آمد و شدِ شب و روز و تغییر فصول و...)، باعث غفلت انسان از توجّه به خالق آنها می شود. از این رو، قرآن، با بیان حوادث روزمرّه زندگی آدمی، انسان را به تأمّل در آنها وا می دارد و همه این پدیده ها را به عنوان نشانه های عظمت و حکمت آفریننده آنها معرّفی می کند: «خداست که هر جنبنده ای را از آب آفرید. پس برخی از آنها بر روی شکم راه می روند و پاره ای بر روی دو پا و گروهی بر روی چهار پا. خدا هر چه بخواهد، می آفریند و البته خدا بر هر چیزی تواناست».
موفق و سلامت باشید.با احترام

بنام خدا


سلام بزرگوار
الحق که خدا بر هر چیزی تواناست
امشب ها برای همدیگر دعا کنیم وَ برایِ یتیمان و بیماران ، و عاشقان / بیشتر دعا کنیم .
دنیا بر پایه ارزو است ، نباید به آن دل بست " امام علی "
باشد تا در این ماهِ عزیزْ مفهوم ایه های قران را و نیز دعاها و احادیث را زیباتر دریابیم
خیلی ممنونم از همراهیِ همیشه خوبتان که باعث خوشحالی هستید .

ندا دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 12:28

صداهای اعماق
به سوی تو جاری است.
تو آن نقطهء اشتعال جهانی
که گرمای موسیقی و شعر، مرهون تابیدن توست.

صداهای اعماق
ترا دوست دارند
که انگشت‌های ظریفت
نوازندهء تار و پود سکوت است.

صداهای اعماق
گرفتار عطر تو هستند
گریبان که وا می‌کنی
زمین بیرقی می‌شود در وزش‌های پنهان.

و ای ریشهء باشکوهم!
مرا بشنو از سمت خاموش ِ روحم.

میرافضلی

.
.
.

از مسیر تشنگی
زودتر به آب می‌رسی
از مسیر عشق
زودتر به اهتزاز روح...

میرافضلی

ندا دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 12:27

سلام میناجان

خیلی جالب بود . مرسی

سلام ندایِ‌گل

خیلی ممنون از حضور همیشه سبزآبی تْ

نسرین دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 05:33 http://zemzemehayetanhaye.blog.ir/

تابستان پر از کرختی است برای من
سستی و تنبلانگی و روزهای کش داری که سر نمی ایند
دلتنگی های سر غروبی و هندوانه های ته شبی
با کتابی توی دست که هی ورقش بزنی و به تهش نرسی!
بزرگ نوشت و عمیق نوشت رو دوست داشتم.
روزهات پرتغالی با طعم کتاب و شعر و خدا
و کتابهات همه خواندنی و تمام نشدنی
و آدم های زندگی ات همه لیمویی خاص و ناب:)

وَ سلام زمزمه ی زیبایِ خانه ی مدادیِ منْ
مرا یاد علیزاده می اندازی
می دانی که!!!!!
هر موقع زنگت را می شنوم احساس می کنم دعوتم می کنی به گوش دادن صدای زیبایش
انگار که دارد برای ما می خواند و دلِ ما
خیلی با شکوه دوست دارم صدایش را . خیلی
روزهامون پرتقالی سیب با دوستانی که عطر لیمو دارند . خدایِ منْ

برسی به آرزوهای کاملتْ .

نسرین دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 05:28 http://zemzemehayetanhaye.blog.ir/

به این امید کامنت میذارم که اولین نفر باشم:)

.
.
.

( :‌)

همیشه هر کسی اول هست بستگی دارد به موقعیتش . تو اولین کتابخوار زنده گی من بودی
حالا اگر اولین کامنت هم نباشد
هیچ مشکلی نیست
بخندْ

پــــــــویا یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 22:46 http://aftabyazd.persianblog.ir

از غافلان حساب دلم را جدا کنید

حرف و حدیث کهنه خود را رها کنید

چیزی به شب نمانده به خلوت که می روید

قدر است، قدری دل شکستۀ ما را دعا کنید ...


التماس دعا

.
.
.
کاش پُل نبود
عابران
بیشتر کنار آب
عاشقان
زودتر میان رود...


محتاج دعای سبزتانْ

کتابدار کلاته خیج یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 21:04

چه ابتدای سطر
چه انتهای آن؛
دلتنگ نقطه چین توام... باران!

سیدعلی میرافضلی

.
.
.

هنوز تشنگی‌ام
عزیز من باران!
مداد رنگی من باش
رها نکن که زمستان
در انتهای همین سطر نقطه بگذارد.

میر افضلی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.