مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

شُعاع دایره ی نادانستنی های انسان بیشتر از دانستنی هایشْ.

                 

 

      

 دَستم را بگیر

  چه من این راه را پیموده ام

 وَ حقـــــیقـت را می دانَم "  از بزرگی "

دست ِ  عقلم را ترجیحا" ؛ دست ِ دلم را .......

پیرمردها دو گوش دارَنْد و هزار چشم ِ‌بینا و یک دل ِ‌با صفا

باصفا را در گُفت و شنود با هر انسانی که تجربه ی زنده گانی اش را کتاب کرده می بینَم.

پیرمردها یا بهتر استْ بگویَمْ پیرسالان؛سرگرمی ِ کتابی شان کمی مات شُده

و هات نیست ؛ چون پاره های شب در خاموشی می پِلِکَد

رادیوی ِ خانه شان امّا بازِ باز است ؛ گوش دادن را باب کرده اند و شنیدن را

موسیقی ِ‌آب ....... تنفّس ِ زمان ِ فرّار

غلظت ِ‌سکوتْ را پسندیده اندْ و آرامش ِ سالهای ِ‌قبل را که با کتابْ تمرین کرده بودندْ

هم اکنون خواهانند فقط بشنوند و گوش دهَند

جوان سالان که هنوز مانده تا نیمه ی عُمرشان؛ چشم و دلِ کتابی شان زنجیر نیست

رو به اوضاع ِ پویائیـــست

اشتهای ِ‌زایدالوصفی در خوردنْ،خریدن و خواندن ِ یار ِ خاموشِ غار نشین دارند

و در خوراک ِ‌سفرشان ؛ این یار، تهِ چمدانشان

مَجازالعُقَلا را نسبت می دَهَم به برخی هاشان که دارند نِت را زیادی می چَرخَنْدْ

کوچک سالان مشقِ شبشان را به زور ... منفعتِ روزهاشان در بازی ست و هَم بازی و لَج بازی

دنیا را دید بزنیم ؛ بارورانه تَر : کدام گروه نیازمندِ دستگیریست

کتابْ دستِ کدامین گروه دست به دست شود و باورکردنی تر!

انتخاب با شما !

بزرگ  نگاشت : اندوه را چگونه قسمَت کرده اند ؟ که در دلِ هر خانه ای پیداست !

زیبا نگاشت : مادَرَم ؛ نَخْ های قالی را دار می زَنَد؛دادگاه ها ،روشنفکران را؛از عدالتِ مادرم گل می روید ،از عدالت ِ‌آن ها قَبـــر " نیما توکــّلی "

مداد کوچک : پایَم به زمین؛دستم به کتاب؛ چَشم ها سمت ِ‌خدا

زمان نگاشت : هیچ مدرسه ای بالاتر از تجربه نیست ، افسوس که /شهریه ای گران دارَد عُمـــــــر

چشیدنی: جانستان کابلستان از امیـــرخانی ِ لی جی نِگــار.

نظرات 31 + ارسال نظر
مجید شفیعی دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 15:41

من هر روز اونورو نگاه میکنم و تو از این کوچه رد میشی

:(


:)
@}-----


سرت سلامت

.................
چه قشنگ بود
سپاس

ندا پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 10:52

باز هم دیر رسیدم
شرمنده
خوب بود بازهم
خیلی خوب .

سلام نداجان
این حرف ها را نزن دیگر هیچ وقت
هر وقت امدی خوش آمدی.
دیر می ایی
به قول خودت
شیر می ایی

مهرناز چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 23:42 http://raghsegandomzar.blogfa.com

چه زیبانگاشتت قشنگ بود!لذت بردم از پستت

ترسم از این است که

یک شب بخواهی به خوابم بیایی

و من هم چنان به یادت

بیدار نشسته باشم.



سید علی صالحی

صحاف چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 14:00

چه اندوهی ...

من وشانه ی گرم ِیادت

ورقص خاطرات ِ سبز


بداهه ای برایت

چه زیبا

ممنونم

شبنمکده چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 13:01 http://www.mhabaei.blogfa.com

درود

....

هیئت مجازی کتاب چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 07:48

سلام

دعوتید به گفتگو با مدیر محترم وبلاگ سداد

http://heyateketab.blog.ir/post/253

سلام
ممنون از دعوت
چشم / سر می زنیم حتما"

بهار پاییزی سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 22:38 http://www.paeazi.blogfa.com

از کفش هایم بپرس
که چقدر دنبالت گشتم
حالا که زبان وا کرده اند...
حسین غلامی خواه

و چقدر این سکوت پیران شنیدنی ست
سپاس
از حضورتان ..

.....
سپاسگزارم

دلارام سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 13:09 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.

.............


چ ه

جا ن دار

چه
جانانه

کتابخانه مجن سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 09:19 http://sheakhmofid.blogfa.com

سلام مداد اِعراب گذار پرحوصله
حالت چطور است؟
جانستان کابلستان را خواندم قبلا؛ اما چشیدنی اش نیافتم
یعنی ذائقه ی خواندنم سخت سلیقه است؟
چونان همیشه خوب می نویسی، دست مریزاد مداد خوش نگار ما

بابت این اعراب کلی حرف شنیده ام .......
دوستان ادبیا تی شدیدا مخالفت می کنند با اعراب گذاری ام
خوش حال که شما اعراب را کاری اش ندارید
خوب است

ولی اعراب " کلمه " را جان می بخشد
دستی به سر و سامان کلمه می کشد
موهایش را مرتب می کند
و دیگر .....
جانستان شیرین ترینش بود
سخت سلیقه بودن خوب است
مجاز ِ کتابی تان متفاوت هست حتما"

لطف داری بر مداد کوچک /

آشنا دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 16:06 http://sazedel20.blogfa.com/

با عمل است که انسان از دنیای تکراری روزانه، جایی که همه شبیه یکدیگرند، بیرون می آید، خود را از دیگران متمایز می کند و فرد می شود.

میلان کوندرا

........

قابل تامل بود

ممنونم

سید حسین دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 15:53 http://hossain.blog.ir/

سلام
کتاب زندگیست ،نفس کشیدن ، غذا خوردن ، راه رفتن ، حرف زدن ، مونس ، ...
کتاب همه عمر زندگی ست ، کَه و مَه نمی شناسد ...
موفق و سر بلند باشید

که و مه

چه جالب انگیز ....

سرزنده باشید بزرگوار

رنجبر دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 12:41

مثل همیشه زیبا و شاعرانه نوشتی

بانو
بانوی بخشنده ی بی نیاز من !
این قناعت تو ، عجب دل مرا می شکند ...
این چیزی نخواستنت، و با هرچه که هست ساختنت
این چشم و دست و زبانِ توقع نداشتنت
و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت ..
آه که این قناعت تو ،
این قناعت تو دل مرا عجب می شکند ...


{ نادر ابراهیمی }

pouya یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 20:08 http://aftabyazd.persianblog.ir

قرارمان

فصل انگور

شراب که شدم بیا

توجام بیاور

و من جان



رحمان عباسی

انتخاب قشنگی بود
سپاس

دلارام یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 19:38 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

مینای عزیز روزت مبارک

بیا و دوست من باش
چه زیباست اگر دوست هم باشیم
هر زنی گاه محتاج دست دوست است
محتاج سخنی خوش
محتاج خیمه ی گرمی که از کلمات ساخته شده است
اما نیازمند طوفان بوسه ها نیست
دوست من
چرا به خواسته های کوچکم نمی اندیشی ؟
چرا به آنچه که زنان را خشنود می سازد
نمی اندیشی ؟
دوست من باش
دوست من باش

بعضی وقتها دلم می خواهد با تو
بر روی سبزه ها راه بروم
و با هم کتاب شعری بخوانیم
من ، همچون زنی ، خوشبخت می شوم که تو را بشنوم
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره ی منی ؟
چرا فقط سرمه ی چشمانم را می بینی
و عقلم را نمی بینی ؟
من همچون زمین نیازمند رود گفتگویم
چرا فقط به دستبند طلای من نگاه می کنی ؟
چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی ست ؟
دوست من باش
دوست من باش

من نمی خواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه ، من نمی خواهم که برایم قایق بخری
و کاخها را هدیه ام کنی
من نمی خواهم که باران عطرها را
بر سرم ببارانی
و کلیدهای ماه را به من ببخشی
نه ، این چیزها مرا خوشبخت نمی سازد
خواسته ها و سرگرمیهایم کوچکند
دلم می خواهد ساعتها
ساعتها با تو در زیر موسیقی باران
راه بروم
دلم می خواهد
وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گریه ام می اندازد
صدای تو را از توی تلفن بشنوم
دوست من باش
دوست من باش

به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبارعاشقانه
خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که
زن را مجسمه ای مرمرین می انگارد
تو را به خدا
مرا که می بینی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی زنی را می بیند
نصف حرفش را فراموش می کند ؟
چرا مرد شرقی
زن را مثل یک تیکه شیرینی
و جوجه کبوتر می بیند
چرا از درخت قامت زن
سیب می چیند و به خواب می رود ؟

سعاد الصباح

مصداق حدیثیم به شایسته ترین شکل
الناس حریص منم و ما مُنِع اش تو


زنده باشی/

دلارام یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 19:13 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

هیچگاه نگذار در کوهپایه های عشق کسی دستت را بگیرد که احساس میکنی در ارتفاعات آنرا رها خواهد کرد

در خموشی های من فریادهاست
آن که می داند چه می گویم کجاست؟
مشیری

دلارام یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 19:13 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

این عشقی که به من بخشیدی برای همیشه زنده خواهد ماند تو همیشه آنجا
هستی ،هنگامیکه فرو افتم ضعف مرا می ستانی و به من نیرو وقدرت می بخشی
و برای همیشه دوستت خواهم داشت و در کنارت می مانم همچو فانوسی در تاریکترین شبها بالهایی خواهم بود، که در طول پرواز یاری ات خواهم کرد و در طوفان
سر کش ،سر پناهی برای تو خواهم بود

ببین چه قدر در هم حل شده ایم بانو
تو قهوه می خوری من خوابم نمی برد
عظیمی مهر

دلارام یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 19:12 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

می میرم
یا
می روم
روزی
ازتنهایی خویش
یا بغضی که مونسم است
-در تمام لحظات تکراری بودنم-
می روم
یا
می میرم
شاید
در یکی از این شبها
که آواز سکوتم
بغض همه ی جیرجیرکها را
شکسته است...
می روم یا می میرم؟
نمی دانم!!!
این شک در شب من ادامه خواهد داشت...

انتخابی هایت
یکی
از
یکی زیباتر

ممنونم

مجید شفیعی یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 15:30

سلام

روزت مبارک

کتاب نونه و کسی که کشنه ش باشه می خورتش و کسی که سیر باشه حرومش میکنه. کاش همیشه گشنه باشیم. مثل پیرای با صفا :)

از من متنفر شد
کتابی را که هدیه گرفته بود
هر روز
وروق ورق پاره میکرد
و به رود می ریخت
و من
پایین پل آنها را می گرفتم
بوی او را میداد
جوهر پخش شده ی اشعارم

سلام

نان و کتاب نوش جانتان و جانمان

و تبریکتان را ..... متشکرم دوست ِ کاغذی
از من به شما : لیلا را نیز مبارک است دخترتان و گل ِ سرسبد ّ زندگی تان
چه سطرهای خوبی حک کردید

از من بَدَش آمد چون کتابش را نخوانده بستم .

ممنون از حضورتان

کتابخانه ن والقلم یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 12:46 http://nvalghalam.blogsky.com

پایَم به زمین؛دستم به کتاب؛ چَشم ها سمت ِ‌خدا

مدادکوچک باروح بزرگ
چشمهایت پرازنوروسرورباد

.....

دل چه اندازه بزرگ
چه اندازه کوچک
جا برای همه دارد
چه کاروان سرای ِ خوش تجارتیست این دل .

جایت همانجاست

زنده باشی .

فجر یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 08:58

سلامم

راستش از من کتابدار کتابخانه ی عمومی این سوال را بپرسی می گویم دست همه ی اقشار را باید گرفت برای کتابخوانی
البته دستگیری از کودکان نتایج طولانی مدت دارد چرا که هنوز اول راهند...

...
همه اقشار
پیر
جوان
خرد
خوب است ؛ این همه تلاش مضاعف می طلبد
دستگیری از کودکان را خوبْ آمدید.
سپاس

هیئت مجازی کتاب یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 00:26

سلام

ولادت حضرت فاطمه معصومه(س) بر شما مبارکباد

دعوتید به حکمت نظری و عملی در نهج البلاغه

http://heyateketab.blog.ir/post/237

سلام
و
سپاس از دعوت
چشم
سر می زنیم /
بر شما نیز مبارک

pouya شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 22:16 http://aftabyazd.persianblog.ir

معصومه جان! میلادت چون شکوفه‏های بهاری،

به جان‏های مشتاق، طراوت می‏بخشد.

میلاد بانوی مهر و وفا، مظهر جود و سخا،

حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر مبارک باد!

سلام و سلامتی عارفانه ها و عاشقانه هاتان

برایتان:


" http://images.persianblog.ir/506141_3f7XrDCF.jpg

فاطمه ضیاالدینی شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 20:36 http://29azar93.blogfa.com

اندوه را چگونه قسمَت کرده اند ؟ که در دلِ هر خانه ای پیداست !

سلام بر مداد کوچک عزیزم که صاحب اندیشه هایی بس بزرگ است.

مادام دلتنگی می آیم و می خوانمتان... زیاد زیااااااااد می دانی که زیاد دلتنگ می شوم ممنون که می نویسی آرامشی اینجاست که به گمانم حتی در پروانه های به خواب رفته ی شعرم هم نیست...
آرامشی شبیه صدای رودخانه در شب...
ممنون که هستی و می نویسی نقطه چین خوب من... ممنون

سلام بر فاطمه ی گُل
که هم نامش گل است
و هم عطرشْ.

از این که به من لطف داری ممنونم
ارامش زیباترین ارثی که از مادرانمان ....
زندگی ات زلال و باشکوه

فجر شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 15:40

مادَرَم ؛ نَخْ های قالی را دار می زَنَد؛دادگاه ها ،روشنفکران را؛از عدالتِ مادرم گل می روید ،از عدالت ِ‌آن ها قَبـــر " نیما توکــّلی "
چ زیبا نوشتی!!!!!!!!!
ممنون مینا جان

...
لطف داری
ممنون
حالا نظرتان راجع به پُست :
از کدام گروه دستگیری کنیم !!!
یا از کدام به علاوه ی کدام !

نسرین شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 11:31

مجاز العقلا رو خوب اومدی دختر:)
اصولا کتاب و رادیو ذهن رو بازتر میکنه ادم روبه فکر فرو میبره حافظه ی دیداری وشنیداری رو تقویت میکنه برعکس نت که همه چیز رو از آدم میگیره و هیچ هم بهت نمیده جز سرخوشی های مجازی...
خیلی خوب بود این پست افرین

..سلام
مبارک است وصل شدنت به نتِ پربخار
دارم برایت کف می زنم نسرینْ جانم
" کتاب و رادیو بزرگ تر از نِتْ
اینجا فقط می نویسیم که بخوانند
که بخوانیم
استفاده صحیح از هر دو در تداومش موثر خواهد بود.
100 درصد

جواد مهدی پور شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 08:13 http://javadms1509.blogsky.com

سلام و عرض ادب بر مداد کوچک زیبا و نغز نگار

نقشی که مادر بازی میکند چقدر هنرمندانه است و همه جا گل میروید
اما ... نقش دادگاه ...
باید سراغ کتاب را گرفت بازهم کتاب غذای روح انسان است
انسانیت را زنده میکند اگر کتاب را بخوانیم
کتاب صمیمترین یار مهربان است هنوز
کتاب دروغ نمیگوید ، اگر وارونه نخوانیش
ما هنوز از کتاب فاصله داریم
مداد کوچک تو بنویس ...
فرزندان ما تو را خواهند خواند هر روز
به تو نیاز دارند اگر به فکر توسعه و تکاملند .. !!

زیبا و دلنشین نوشید
بهره مند شدم
درود بر شما

...
سلام
" غذای روح" تشبیه ِ درستی ست
و باید همیشه زنده باشد
زیر سایه ی بشر .
ممنون از لطفی که بر مداد کوچک دارید.

محسن شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 07:39 http://noor8286.blogfa.com

سلام[گل]

بهترین درسها را
در زمان سختی آموختم
و دانستم صبور بودن یک ایمان است
و خویشتن داری یک عبادت است
فهمیدم ناکامی به معنای تاخیر است نه شکست
و خندیدن یک نیایش است

احساس می کنم کمی بی تفاوتی بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام نیز
از این هوای سربی خسته است.
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد ..


{ قیصر امین پور }

آشنا شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 03:18 http://sazedel20.blogfa.com/

و عمر، شیشه عطر است پس نمی‌ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند
نگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی‌ماند
.
.
فاضل نظری

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟


{ قیصر امین پور }

صحاف جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 20:42

توصیفی زیبا از جوان ومسن ازائه داده ای

روزگار مشق حالمان میدهد،

کاش خوش خط باشد تا نقش ِ" زیباست " در پایان کتیبه ی
عمرمان ، بدرخشد

تا تو از در نیایی

از دلم غم کی شود؟
................
ممنونم

سلام .

تجربه ها خودشون کتابن .

راستی اون حصار مدادرنگی چه بامزه ست .

مجدداً آپ هستم .

سلام

تجربه ها / تداوم ِ تجاربِ زمانه
این ها را می شودْ کتاب کرد!!!

آپ های مکررتان مُدام

سر می زنیم
حتما"

آشنا جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 16:43 http://sazedel20.blogfa.com/

پـُر نقش تر از فرش دلـم
بـافتـه ای نیست …
از بس که گره زد به گره ، حوصله ها را …

حالم چقدر خوب است

دنیا را دنیاتر میبینم

زیبا را زیباتر می بینم

گل ها را گل ها تر
......

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.