نِشسته ام وَ دارَم کتاب را نَفَس می کشَم ؛ هیچانه نیست ،هَمه هَست و "هیچ" نیست
روزی هزار بار؛ با کتاب سَروکار داریم ؛ در خانه؛کاشانه؛کِتاب خانه؛ گل خانه ؛ همه جا هست
ما برای کتاب " نیستی نداریم " وجودش فربه ؛ سُطوحش شگرف ؛ لباسَش وزین
دِلش به مانندِ ِ آسمانْ ؛ ابری ؛ بارانی؛ آفتابی و کنار هَمه ی اینها ماه تابی ست
و هِزار بارتر با آدمْها سَروکار داریم ؛ تفاوتشان را قلم بِزنیم :
هر چه قدر آدم ها را کم تر ؛ ذرّه تر ؛ بِشناسیم ؛ خواستنی ترند
کتاب را هر چه قدر عَمیق تر ؛ بیش تر و بیش تر بشناسیم یافتنی تر.
آدم ها را صِدایشان بزنیم گاهی ناشنیده می گیرَند
کتاب ها فریادِ سکوتشان عجیب ،بَلعیدنی ست
آدم ها مرگ دارند و سایه ی مَرگشان سفیدْ
کِتاب ها مَرگی ندارند و سایه ی هستی شان سبز
آدم ها دیدَنی اند ؛ کتاب ها خواندنی ؛ چشیدنی
آدَم ها مشق ِ شب و روز ِ ما هستند ؛ خیلی هایشان دیکته شده اند
خیلی هایشان کتاب شده اند و خیلی تر ها هنوز دارند کتابی می شوند
آدم ها در کِتاب ها جا خوش می کنند
این هر دو در یک چیز مُشترک اند این که:
"جدایی نا پذیرند "
کتاب ها و آدم ها
"واو" حرف ِ ربط ِ بسیار قشنگی ست ؛ چرا که زمین را به اسمان
مَرگ را به زندگی ؛ دریا را به جنگل؛ و همیشگی تر ادم ها را به کتاب ها ربط می دهد .
" زنده باد کتاب"
جمله نوشت : وقتی می گویدْ چهار فَرزند دارمْ؛دو دختر و دو پِسَرْ ؛چشمانش برق می زَند و گونه هایش گُـــل می اندازد اما خانه تنهاستْ و دهان ِ در به هیچ سلامی باز نمی شَوَد،امروز همه آمده اند ؛ مادَر در قاب ِ عکس لبخند می زند و فرشته ها گریه می کُنندْ.
مداد کوچک : دیروز کتاب با من حرفْ زد ؛ دِلـــانه هایی ردّ و بدَل شُد بین ِ من و کتاب ؛ حالا من دل بسته ی کتابْ شده ام و کاری اَشْ نمی شَوَدْ کرد .
اندوه نوشت : غَم از این غَمْ ناک تر نشسته رو به دیوار،پُشت به سایه ات ؛ برای خودت از خودت شعر بخوانی برگرد بنشینْ رو به سایه ات؛شاید درکَتْ کُنَدْ.
چشیدنی : ترجمان دردها از جومپا لاهیری