اِمــــــروز هَم رِسیده مثلِ خُــرمالویِ رسیـــده ی روی شاخـــه هایِآن طرفِ باغچه ی مان
به همان اندازه معنوی ، که شعرهایِ مولانا . انارهایِترک خورده
از غمْ و تکیده ی از سَرما بر سَرِ ما، پنهان نیست ،زلالیِ گونه هایشان.
چه دل خــون، این پریـــشان دانه ها ؛ امّــا به اتــفاقِ هـــم
سُـــرخی شان را سور زده اندْ ، گنجِشکــ ها هم که چیزی
نشده شلوغــش کرده اندْ ، قــیل و قالــشان رفـــته
تا خُــدا، حوضچه ی آب و آبی را میهمان شُده اند
" پرباز و نیمه باز "
گُلهــایِ یخ زده به تماشایِ صُبح ایستاده اند ، وَ برگ ها،برگ هایِ هزار رنگِ افسون گر
هوایِکتاب را دارند" چه تعظیــــمی "!نسبتِ مادر و فرزندی بر گردنِ این هر دو
" باید هم هوادار باشند از برایِهمْ "دقیق تر گوشه ی باغچــه نشسته ام
بر پلکان و تنها فکرم کتاب و تنها ذکرم کتاب و تنهاتر از همه" کتابْ " .
سنجاقِ کوچک ِ گره خورده بر موهایم هوایِ موهایم را ...
ناردانــــــــــــه ها هوایِ هم؛ گنجــــــشک ها
حال و هوایِ هم ؛ برگ ها هوایِ ورق ها را
ما ولی کجایِ این دنیا هوایِکتاب را!!
" کورمال،کورمال"
جُز روزهایِ امتحان ؛ که کتابی هایمان را به اشتراک گزاردیم و بیست آوردیم
کتاب را وابسته شُدیم " جُــز همان نیمه های امتحان "
به احترامِ روزهایی که کتاب را چَشْم بودیم
و معلّم را گوش ، ثانیه ای درنگْ .
...............
......
...
.
امروز رسیده ولی هنوز تمامْ نشده
کتابی / زمزمه ای
بزرگ نوشت : تَمام دلخوشی ام کتاب ِ کنارِ طاقچه ای است که گاهی تنهایی ام را پُر می کند و هزاران بار در آن نوشته شُده : خدا بزرگ است ....بزرگ است ...بزرگ..
مداد کوچک : کِ کِ کِ کِ کِتاب را با لکنت بخوان ؛ تامّلش بیشتر .
شعر نوشت: او شاخه ی گل ، لایِ کتاب ؛ امّا من ؟ از ماه پلی به آفتاب ، امّا من ؟ او سِیــرِ تکاملِ قشنگی دارد ،،، اینگونه نقاب ، قاب ، آب ، امّا من
چشیدنی : زندگیِ عزیز از آلیس مونرو
کتاب راباید بالکنت خواند
کتاب راباید باتامل خواند
جرعه جرعه سرکشید
بو کشید
و دربرکشید
کتاب را بالا ببریم ؛ پایینش بیاوریم
تاب می اورد
فقط دورش نندازیمْ
ممنون از قدم رنجه ات بانو
هوالعلیم
معرفت نیست درین قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
راستی قدر کتاب را چه کسی می داند؟
دست ها بالا
این جا هر کسی که می اید
با خودش کتابی / حرفِ کتابی ای
شعری از کتابی
دارد
پس همگی دست ها بالا.
اعصابم این روزها عین بیسکویت شده …
از اون بیسکویت هایی که یک هفته میمونه ته کیفت ، که یادت میره بخوریش …
همون ته له میشه ، خورد میشه ، پوووووودر میشه [ناراحت]
سلام
خوشحال میشم به منم سر بزنی :)
چه غمگینْ .
دیده ای " تُرد ها را "بیسکوئیت ترد
ارزویم برایت حالتی شبیهِ آن تُرد ها
سلام
خوش آمدید.
چشم در اولین فرصت میهمان بلاگتانْ.
موفق باشید
من و درخت چنار روبه روی پنجره باهم دوست بودیم.درخت چنار هم مثل من از رفتن ها سر درنمی آورد.همیشه ازیکدیگرمی پرسیدیم "آدم هاچرا می روند؟دنبال چه می روند؟ کجامی روند؟" درخت چنار می گفت "اگر تکه زمینی باشدکه بشود در آن ریشه دواند،دیگر غمی نخواهد بود.از زمین می شود غذا گرفت و برای آب هم به کرم آسمان و جوی مجاور امید داشت."
ومن می گفتم "اگر درگاهی پنجره باشد و دوستی چون چنار،دیگر نباید به فکر رفتن بود."
سه کتاب_زویا پیرزاد
چه انتخابی
معرکه ست اینْ .
" گاهی رفتن همان ماندن است به طریقی تلخ و به نوعی دیگر "
سلام و عرض ادب
کتاب معجزه نیست ، کتاب کلید است .
کلید رسید به هدف
خدا نشانه اش را با کتاب بر انسان نازل کرد ، پس برای رسیدن به هدف ، خوانش کتاب خدا واجب است
موفق باشید
گاهی کلیدِ معجزه ،دستِ کتاب است
و کتاب در دستِ تو
زنده باشید.
تو هم شبیه خودم در دلت تَرَک داری
و چون شبیه منی ارزش محک داری!
تمام مسأله حل است پس چرا دیگر
به من به خیسی چشمم به عشق شک داری؟!
"امید صباغ نو"
به حرمتِ اشک های یک شبِ پیش
به خنده های تو
امروز..........
سلام کردم
مداد کوچک
زندگی عزیز آدم های عزیز کتابهای عزیز
گاهی گیر میکنی میان غربت آدم هایی که میشناسی شان و پناه میبری به دل های ناشناسانی که از ته ته دلت نزدکی بهشان
زیباست باز کردن دریچه ای از کتاب به سوی زندگی دریچه ای که تو را با آنهایی آشنا می سازد که فرسنگ ها از تو دورند اما دلت را به درد می آوردند لبخند به لبانت می نشانند و ....
خوب است دل گره زدن زلف گره زدن با این لاغر نحیف دوست داشتنی ....کتاب....
فصل خرمالوست زندگی هم مث طعم خرمالو گس است گاهی شیرین و گاهی گس و بی مزه زندگی را باید تاب آورد.... همین
و یک دوستِ عزیز تکمیل می کند
همین
و همان
و هم اکنون مُدام ؛ زلالِ لبخندهایت دوستِ منْ
سلام خدا قوت مثل همیشه لذت بردیم.زنده باد مداد کوچک.
یک وقت هایی هست
ادم دوست دارد
با یک کتابدار حرف بزند
یک وقتهایی هست
که
فجر" در راه است "
این یک وقت ها را خدا نگیرد از ما .
سعادتت ارزویمْ.
آرام باش،
حوصله کن،
آب های زودگذر،
هیچ فصلی را نخواهند دید
از ریگ های ته جویبار شنیده ام
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفت و گوی باران
بازداشته اند.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد...
حالا آرام باش
همه چیز درست خواهد شد...
سید علی صالحی
شعرهای سید علی صالحی را می پسندم
ممنون از انتخابشان /
وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد
مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک واژه ، یک ماه !! ...
من فکر می کنم در غیاب ِ تو
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !! ...
واقعا ...
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن (!)
به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...
سید علی صالحی
وقتی تو نیستی
دنیا مومّ
امان
از
وقتی
که من هم نیستم .
دنیا عسل
ما موم و عسل های این دنیاییم
خدا " گُلْ " است
" مداد کوچک "
خیلی فلشی رفتی سر اصل مطلب
جالب بود برام
مثل همیشه خوندنی بود
سلام الهه جان
ممنون که سر می زنی
لطف می کنی.
می گفت : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ " ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ! ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﺎﻣﺒﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺸﯿﺪﻡ.
ﺷﻮﺭﺑﺨﺘﺎﻧﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﯼ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺑﻪ ﻏﺎﯾﺖ ﮔﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻓﺮﺩﯼ "ﻣﺎﺯﻭﺧﯿﺴﻤﯽ" ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺷﺨﺼﯽ "ﺳﺎﺩﯾﺴﻤﯽ" ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ! ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ
ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻟﯽ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﮐﻨﻢ!
ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻡ! ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺰﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﯿﺴﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﻟﯿﻤﻮﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺩﺭ "ﺻﺪﺭ ﻣﺼﻄﺒﻪ" ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ!
ﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﻫﺎ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ. ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ، ﻫﻨﺠﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻃﻌﻢ " ﮔﺲ " ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﻔﻮﺭ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، کتاب هم از آن زمره است .
در خردی به فراخور حال و هوای آن دوران که بازی و شیطنت در راس امور است، درس و کتاب مزاحم و رقیبی است جدی و اگر پس از خروج از آن فضا آزموده نشود ،عمری از شهد و شکرش محروم ساخته ایم خویش را
قلمتان استوار
وَ
سلام
متنِ بسیار جالبی بود
سپاس ار درجْ .
در ابتدا هر چیزی تست می شودْ و در نهایتْ خورده می شود
پایانِ هر چیزی مهم است ؛ آن هم خیلی مهم
ما هرگز با ذائقه ی زیبایی به دنیا نمی آییم / چه ذایقه ی ادبی و چه ذائمی هنری و سراسر از این چه ها .... ذائقه ی علمی مان ...
همینکه چشیدیم و فهمیدیم که فایده دارد
ادامه می دهیم به چشیدن و .......
" ارزو می کنم طعمِگسِ هر چیزی را که مزمزه کردیم دوباره یک شانس به خودمان بدهیم که امتحانش کنیم ؛ امروز هم رسیده اما تمام نشده ... فرصتی ... درنگی دگرباره "
وبلاگ عالی بودمنم شعرمیگم البته شاعرنیستم خوشحال میشم سربزنید استاد.
سلام
و
خوش آمدید
" چشم "
در اوّلین فرصت .
سلام
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم
زخمها زیبایند
و زیباتر آنکه
تیغ را هم تو فرود آورده باشی
تیغت سِحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فوارهی نور
و تیمار داریات
کرشمهای میان زخم و مرهم
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش”
حسین منزوی
غافل از مور مشو گرچه سلیمـــان باشی کـــه ز هر ذره به درگــــاهِ خــــــُدا راه بُـــوَد.
خدا بزرگ است... این جمله از در هر شرایطی آرومت می کنه ...یه مسکن روحی
.......... واقعا" همین طور هست ......
ستاد فیزیولوژی داشتیم که میگفت :"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.دستها همدیگر را گم کردند.بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا. اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...
بعدتر،اس ام اس آمد.صدا رفت.همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...چندوقت پیش هم،کی آدرس کانالش را برایم فرستاد
.تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت
.ما دست و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم
.این آخرین دارایی است...
وَ
کلمه
این نخستین آغازگر ارتباطیِ ما
بالحن / با صدا /حتا با کلام
و
سه نقطه چینِبی تکرار /خُدا .کتاب.کلمه
پاینده باشی بهارِ پائیزی
سلام
هم راه به محراب دلم را بلد است
هم خوب رگ خواب دلم را بلد است
دلتنگی ِ توست می نوازد من را
مضراب به مضراب دلم را بلد است
جلیل صفر بیگی
و من تازگیها کشف کرده ام
روی این کره ی خاکی
موجوداتی زندگی میکنند ناشناخته
به نام
"سخت جانان "
همانهایی که
عاشقند
و
امیدوار
و
زنده ...
#هستی_دارایی
دلم می خواست
شبی که می رفتی
اتفاقِ ساده ای می افتاد
راه را گم می کردی
فاخته ای کوکو می کرد
و کلیدی زنگار گرفته
از آشیانه ی خالی دُرناها
به زمین می افتاد
باران می گرفت
بیدار می شدم
بیدارت می کردم
و ادامه ی این خواب را
تو تعریف می کردی.
واهه آرمن
گاهی گذشت می کنیم ...گاهی گذر ...و ای کاش می فهمیدند فرق این دو را ....
ناظم حکمت
گاهی برای او
چیزهایی می نویسی
بعد پاک می کنی
پاک می کنی
او هیچ یک از حرف های تو را
نمی خواند
اما تو
تمام حرف هایت را گفته ای ..
آرام شدهام مثل درختی در پاییز...وقتی تمام برگهایش را باد برده باشد...
رضا کاظمی
تابستان مثل خواب بعد از ظهرهای کشدار آمده نشسته رو به روی بلاتکلیفی ام. اما انگار چیزی در من گمشده. نه یک بادبادک کاغذی آسمان را خط خطی می کند و نه شربت های خنک آماده در پاکت های یک بار مصرف خاطره ای به خاطرات تابستانم اضافه می کند. نه دلشوره ی ظهرهای کلافه را دارم نه دلتنگی غروبهای انتظار را تجربه می کنم. حتی خورشید هم حرف تازه ای ندارد. فقط آمده که رفع تکلیف کند و برود. گاهی از خودم می پرسم نکند این تقویم پیش رو دروغ می گوید؟! نکند جناب تابستان راه گم کرده و روزهای خوشش آفتابی نمی شوند؟! نکند...!؟ اما این حرفها بی فایده است . تابستان هم فرصتی ست تا بهانه های عاشقانه بگیرم. تا شاید تو نگاهم کنی و گرنه این تابستان هم مثل تابستان های پیش از این می توانست با تو دوست داشتنی تر از این باشد.
ممنونم از انتخاب های قشنگتان بانو .
پدربزرگ گفت بیا این دونه رو بگیر و بکارش تو زمین. چند سال دیگه یه درخت داری پر از میوه. گفتم هرچی رو بکاریم تو زمین چند سال دیگه یه درخت از اون داریم؟ پدربزرگ لبخند زد و گفت آره عزیزم! پدربزرگ مرد . مادرم خیلی گریه می کرد بهش گفتم چرا انقدر گریه می کنی؟ خوشحال باش من خودم دیدم که پدربزرگ رو تو زمین کاشتن چند سال دیگه ما یه درخت داریم پر از پدربزرگ!
چه زلال
چه ساده
" عالی بود"
بنام خدا
سلام
کتاب ماندگار است و خواهد بود حتی اگر خوانده نشود و آنقدر صبور است تا خوانده شود. خوشا بحال آنهائی که فرصت های خواندن را از دست ندادند و در روز حساب در مقابل کتاب شرمنده نیستند.خوشا بحال شما و افرادیکه با نوشته ها و معرفی کردن کتاب های زیبا خود را در خواندن سهیم می کنید و توشه ای برای روزحساب خواهید داشت.
با احترام و سپاس
با یک دل پردرد تو ماندی با من
خورشید تر از زرد تو ماندی با من
رفتند تمام فصل ها الا تو
پاییز دمت سرد تو ماندی با من
احسان افشاری
بنام خدا
,واقعا همینطور هست " کتاب ماندگاره "
ای نفسگیر ترین حادثه ی فصل خزان
من به اسمت برسم، سخت نبارم، سخت است ...
#پویا_جمشیدی
حکایت یک زن در باران
حکایت غریبی ست
یک زن وقتی که در باران راه می رود
دیگر چشم ندارد
گیسوانش گریه می کنند
دستانش اشک می ریزند
سینه هایش خون گریه می کنند
پاهایش هق هق بلندی سر می دهد
زن در باران
تنها یک تصویر ساده نیست
حکایت غریبی ست
شاعران بسیاری نوشته اند
اما کسی ندیده یک زن درباران که چشم ندارد
تنها اشک دارد
سلام.
چه حکایتِ غریبی /
نوشَت باد زمزمه های عاشقانه ی تو با واژه ها
چونان همیشه رقص جانانه ات زیباست
ممنونم بانو
از حضورتون
من الان خوش حالم .
i am happy now
انتخابهات بیست.
but
I'm very happy now
" خدا نگیرد از ما این درجه ی شادی ها را "
3 پاراگراف،
سه فلش عمودی به سمت این نوشته که:
" امروز رسیده ولی هنوز تمامْ نشده.. ."
در علم جانماییِ اجزاءِ ترکیبیِ صفحات کتابها، بدان (گریدبندی) گویند.. بهم آوردن قوه ی توجهِ خواننده به نقاط عطف شاید...
نمی دانم عمدی در کار بوده یا که خیر، اما نویدِ روز نو داده اید.. چه خوب!
همچو گل، گنجشک، خرمالوهای رسیده و انارهای ترک خورده..."آفتاب".
کتاب، آفتاب است؛
می رسد، سر می زند، در می زند شاید. .. سراغ می گیرد از ما.. .و ما چند مرتبه خانه بوده ایم، در فراوانی این مراجعت ها؟!
این میهمانِ خاک خورده ی طاقچه نشین، روییدنیست!. .. گلدانها اما، شاید اینبار کاسه های سَرِ من و شما بوده باشد. ..
بسیار زیبا!!/ مملو از حال و هوای لطیفِ صبحگاهی. .
موفق باشید
وَ سلام
عطف هایِ کتابی پراند از عنوان و موضوع
و قلم خورد هایی که کتابداران می زنند تا ترتیبشان را حفظ کنند در نظمشان؛ عطف هایِ کتابی " به سانِ مرکزِ تفکراند "
عطفِ های زندگی ما هم : پُر از نا نوشتنی ها و نادیدنی ها
باشد که نوشته و دیده شوند
" به قولِ قیصـــر من حاشیه نشین ام "
و هر بار که می آیید با اندیشه ای نو و حضوری خوب
سپاس از حضورتان جنابِ بهبودیان.