زیر عکسی :چرا نمی نویسی
قلم !
نِظــاره گــرِآسمانِ آبی ای ! سـیاه بنویس ، آبـی ات مـی خــوانیمْ
شانه هایِ کاغذْ ،توانِآن را دارد که همدردی ات را شریک باشد
جـــیغ و جارِ حروف را می شنوی !
جوانه بزنْ ، سُخـــــن ها بپاش
آرایه ها بیارای ، نقطه چین ها بنگارْ ، خاموشی ات فانوس وار باشدْ.
حسّـــــاسیتِ فصلی داری مگر ! ما
گـــرم به نوشتارت هستیمْ
با هــــــر زبـــانی ؛ خاصّـــه
زبانِِعشقْ ؛ که مادرِزبان هــــاسـت .
به آرامی شروع به نِوشتنْ می کُنیم ، به آسانی سایه ای از پندار
نمایان می گرددْ ، انحنایِ تو ، ابتدایِکرشمه استْ و بُغضِ حرف هایِ ممنوعهبه دستِ کودکی سپرده می شوی ؛ قَد کوتاه می کنی و اندازه ات می گیرند
گمان می کُنـــم آدم ها را نمی شود انــدازه گرفتْ ؛ سِوایِ مقدّمه ی مِــــتر.
خالِـــــــصانگی شان اندازه شُمار نــــــیست ، انگـــــــشت شمار هــــست
قلم : ناخالصی ای نداری ، سرتاپــا استخوانْ ، نَحیفِ نجیبْ ؛
صاحبْ هُـــنرْهُــــــنر داری در جُرعه جُرعه نوشیدنِ کلمات و هَـــــــضم کردنــــشانْ.
به دســـتِ بزرگی سپرده می شوی و بی راهـــه را راهوار ؛
چــه نَجیبیچِـــــرا که حَـــقیقتِ کلام را به ما می نوشانی ؛
خانـــــــه ات آباد قَــلَـمْخَـــــــنده هایِ خانگی را خوب به تصویر می کشی و این عکس از خودت .
میلادهایِ خامه ای ات را نیز چشم در راهیم .می دانی قلم ! می خواهم چَند سال از عمرم را
برایت هدیه بدهم وَ در عوضْ ..............
انتظار داشتن از کســـی شایسته نیســت
صورتِ خوبی هم ندارد ولی می دانی !
ما آدم ها همیشه از کسانی که عاشقشان
هستیم انتظار داریم به مراتبْ پیچیده.
در عوض تو برایِ ما بنویسی گاه
و
بی
گاه
.
شعر نوشت : این روزها پاییز میپوشم ، یک جیب من گنجشک ، یک جیب من باران.در کوچه وقتی یقّهام را میدهم بالا
نام درختان را ، بسیار عریان مینویسد باد.تقویم را از جیب خود میآورم بیرون:تا انتهای مهر راهی نیست ،این دکمهها هم بسته خواهد شد.از چترها احوال باران را که میپرسم،در چشمهای تنگشان صدها اشارت هست. سبزی فروش پیر ،لبهای سرخت را برایم جمع میبندد:یک دست من گنجشک ، یک دست من باران.وقتی که بر میگردم از بازار ، از حالت آیینه میفهمم ، رنگین کمان تازهای در حال ایجاد است. ( میر افضلی )
عمیق نوشت : وَ چه بسیارند زن هایی که نه شعر می گویند ، نه شعر می خوانندْ ، نه شعر می دانند ،امّا خودشان چه قدر شعر هستند . ( به نام زن - علی حامی )
زیبا نوشت : بی هیچ نام می آیی ، امّا تمامِنام هایِ جهان با توست ، وقتِ غروب نامت دلتنگی ست ، وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی ،نامِتو وسوسه است ،زیرِ درختِسیب نامتْ حوّاست وَ چون به ناگزیر با اولین نفس که سحر می زند می گریزی ، نامِگُریزناکت رویاستْ ... ( حسین منزوی )
بزرگ نوشت : عده ای میگویند دروغ عامل بسیاری از جدایی هاست!اما نه! ، این حقایق هستند که انسان ها را از هم دور میکنند! وگرنه ما دروغ میگوییم که نزدیک باقی بمانیم!شاید دردناک باشد! ، اما ما به نوعی محکوم به دروغ گفتن هستیم! درست به همان اندازه که محکوم به زندگی کردن! ( چارلز بوکفسکی )
شاعر نوشت :من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد.برگ خشکیده ایمان را در پنجه باد، رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز ، نور پنهانی بخشش را در چشمه مهر؛ اهتزاز ابدیت را می بینم .بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست ، اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست ،آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست...! ( فریدون مُشیری )
مداد کوچک : برای نگاه کردن به آیینه باید وقت گذاشتْ ، اینجا آیینه ی تمام نمایِ من هست ، اگر کم باشمْ ، عذرم را بپذیرید گاهی درس ها سنگین اند . ارادت
چشیدنی :سه کتاب از زویا پیرزاد