مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

کمی کتاب ِ شعرْ بنــوشیم و دفترِ مولانا را .....


اکبر اکسیر:

برادرم مشاور املاک است

من مشاور افلاک
او زمین ها را متر می کند
من آسمان ها را
من از ساختن بیت خوشحال می شوم
او از فروختن بیت
او چندین دفتر دارد ،

من چندین کتاب
او هر روز بزرگ می شود

من هر روز کوچک
با تمام این ها نمی دانم چرا اهل محل
به من می گویند اکبر ،

به او می گویند اصغر؟

 
خُدا قَبول کُند ؛هنوز هم پای ِ شعر که می آید وسط؛ چهار ستون ِ حواسم  پاگیر می شودبه باریدنْ؛سرریز می بارد ؛ ترمه شِعْر ؛ حریرِ شعر

راستش نمی شود نام ِ شعر را جای  ِ خط خطی هایم  املا کنم امّا صلاح می دانم.

نمونه ای از من ِ مداد کوچکی :

اکنون که کَمی چشم ِ بشَرْ ساحره ام خوانْدْ؛وَقت است سَلامی به بَشَرْ.....

در سطر بالایی ؛ کتاب ساحر و جادوگر خطاب شده است این یعنی ؛ کتابْ کارِستان می کند

و سلامی به بشر ؛ آشتی ِ کتاب با انسان را می رِسانَدْ

ادامه اشْ را :

با چه عصایی !

جای نقطه چین ها را با همین جمله کامِل می کنم

از ن ق ط ه ؛چ ی ن نوشتنْ ؛ برخلاف ان چه سایرین می نِگارند ؛ سخت و مبسوط است،چون چند بُعدی و چند وجهیست

وَرایِ نقطه چین ها ؛ بی قراری هاست؛ بی تابی هاست

شور و هیجاناتِ فراوانی که پایه اش را بَنا کُنیم بر عمر ِ جوانی

نقطه چین نوشت ها پنجره ای می گشایند بَر چشمِ مخاطبْ

هر جور می خواهد؛ می تواندْ  جمع و جورش کند این سفره ی  شعر را

کتاب این جاویدانْ ماندِگار؛ این خوب ِ خوبِ خوبْ ؛این سراسَر مائـــده ی روح

جان گرفتنش با ماست ؛ چشم به راهش نگذاریم.

کمی از شعرهایم را همین جا برایتان :
+ مُغتنَم دانی نگاهم ؛ اشک ها نی روی ِ قالی ؛دست هایت کوچک امّــا ؛ دوربینت در چه حالی ! عکس ها فرصت ِ خوبیستْ ؛ من نباشم یادگاری

+  وَ عجیب استْ همینکه؛نگرانمْ داری؛دمِ در باشی و من فارغ از آن دمْ باشم؛لب ِ دل باشی و منْ تشنه ی راهتْ باشم ؛ دلِ من کمْ سال است

+ همین ساعتْ کنارم نیستی امّا ، برای ِ تو به قدری شعر می ورزَمْ ؛ که حتّــا قالبم را هم نمی دانم غَزَل باران کنم یا قطعه ای جانان!

+وَ زنی را دیدم که به یک سیب قناعت می کردْ؛ با دو چشمِ نگران ؛ غُصّــــه هایی که در آن ؛ خنده ای جا نگرفت

+خِرَدْ چیـــن و عقلی سراسر ؛ که این زنده گانی بدون ِ همان عشقْ لطفی ندارد
+ کُنج ِ این دل، قَدَمَتْ گیر به جایی دارد ؛ نکنی پای ِ دلتْ را کوتاه .......

شعرهایی دارید اگر ؛ زیبا شعرهایی دارید که صد البتّ ؛ برایم همین جا به یادگار .