مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

کتاب ها را اوّل پاییز بشماریمْ .




زیر عکسی :
چرا نمی نویسی قلم !
نِظــاره گــرِ‌آسمانِ آبی  ای ! سـیاه بنویس ، آبـی ات مـی خــوانیمْ
شانه هایِ کاغذْ ،توانِ‌آن را دارد که همدردی ات را شریک باشد
جـــیغ و جارِ حروف را می شنوی ! جوانه بزنْ ، سُخـــــن ها بپاش
آرایه ها بیارای ، نقطه چین ها بنگارْ ، خاموشی ات فانوس وار باشدْ.
حسّـــــاسیتِ فصلی داری مگر ! ما گـــرم به نوشتارت هستیمْ
با هــــــر زبـــانی ؛ خاصّـــه زبانِ‌ِعشقْ ؛ که مادرِ‌زبان هــــاسـت .
به آرامی شروع به نِوشتنْ می کُنیم ، به آسانی سایه ای از پندار
نمایان می گرددْ ، انحنایِ تو ، ابتدایِ‌کرشمه استْ و بُغضِ حرف هایِ ممنوعه
به دستِ کودکی سپرده می شوی ؛ قَد کوتاه می کنی و اندازه ات می گیرند
گمان می کُنـــم آدم ها را نمی شود انــدازه گرفتْ ؛ سِوایِ مقدّمه ی مِــــتر.
خالِـــــــصانگی شان اندازه شُمار نــــــیست ، انگـــــــشت شمار هــــست
قلم : ناخالصی ای نداری ، سرتاپــا استخوانْ ، نَحیفِ نجیبْ ؛ صاحبْ هُـــنرْ
هُــــــنر داری در جُرعه جُرعه نوشیدنِ کلمات  و هَـــــــضم کردنــــشانْ.
به دســـتِ بزرگی سپرده می شوی و بی راهـــه را راهوار ؛ چــه نَجیبی
چِـــــرا که حَـــقیقتِ کلام را به ما می نوشانی ؛ خانـــــــه ات آباد قَــلَـمْ
خَـــــــنده هایِ خانگی را خوب به تصویر می کشی  و این عکس از خودت .
 میلادهایِ خامه ای ات را نیز چشم در راهیم .
می دانی قلم ! می خواهم چَند سال از عمرم را
برایت هدیه بدهم وَ در عوضْ ..............
انتظار داشتن از کســـی شایسته نیســت
صورتِ خوبی هم ندارد ولی می دانی !
ما آدم ها همیشه از کسانی که عاشقشان
هستیم انتظار داریم به مراتبْ پیچیده.
در عوض تو برایِ ما بنویسی
گاه
و
بی
گاه
.
شعر نوشت : این روزها پاییز می‌پوشم ، یک جیب من گنجشک ، یک جیب من باران.در کوچه وقتی یقّه‌ام را می‌دهم بالا
نام درختان را
، بسیار عریان می‌نویسد باد.تقویم را از جیب خود می‌آورم بیرون:تا انتهای مهر راهی نیست ،این دکمه‌ها هم بسته خواهد شد.از چترها احوال باران را که می‌پرسم،در چشم‌های تنگ‌شان صدها اشارت هست. سبزی فروش پیر ،

لب‌های سرخت را برایم جمع می‌بندد:یک دست من گنجشک ، یک دست من باران.وقتی که بر می‌گردم از بازار ، از حالت آیینه می‌فهمم ، رنگین کمان تازه‌ای در حال ایجاد است. ( میر افضلی )


عمیق نوشت : وَ چه بسیارند زن هایی که نه شعر می گویند ، نه شعر می خوانندْ ، نه شعر می دانند ،‌امّا خودشان چه قدر شعر هستند . ( به نام زن - علی حامی )


زیبا نوشت : بی هیچ نام می آیی ، امّا تمامِ‌نام هایِ جهان با توست ، وقتِ غروب نامت دلتنگی ست ، وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی ،نامِ‌تو وسوسه است ،زیرِ درختِ‌سیب نامتْ حوّاست  وَ چون به ناگزیر با اولین نفس که سحر می زند می گریزی ، نامِ‌گُریزناکت رویاستْ ... ( حسین منزوی )
بزرگ نوشت : عده ای میگویند دروغ عامل بسیاری از جدایی هاست!اما نه! ، این حقایق هستند که انسان ها را از هم دور میکنند! وگرنه ما دروغ میگوییم که نزدیک باقی بمانیم!شاید دردناک باشد! ، اما ما به نوعی محکوم به دروغ گفتن هستیم! درست به همان اندازه که محکوم به زندگی کردن! ( چارلز بوکفسکی )
شاعر نوشت :‌من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد.برگ خشکیده ایمان را در پنجه باد، رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز ، نور پنهانی بخشش را در چشمه مهر؛ اهتزاز ابدیت را می بینم .بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست ، اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست ،آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست...! ( فریدون مُشیری )
مداد کوچک : برای نگاه کردن به آیینه باید وقت گذاشتْ ، اینجا آیینه ی تمام نمایِ من هست ، اگر کم باشمْ ، عذرم را بپذیرید گاهی درس ها سنگین اند . ارادت
چشیدنی :‌سه کتاب  از زویا پیرزاد

امروز را جشن گرفته ایمْ با چند روایتِ‌معتبرْ .


http://uupload.ir/files/c4cd_230e54bd80503951c2d9597d2d707088.jpg


در ستایشِ شَهریوری که همسایه ی دیوار به دیوارِ‌مهر هست و مادرِ مستِ پاییزْ

می توان به اندازه ی تمام برگ های سَبزی که از پنجره ی بازِ‌اتاق ، برایَم دست تکان می دهند

کلمه نوشت ؛ می توان به اندازه ی تمامِ سُرفه های اوّل  بادِ بنفشْ  ، دیکته نوشت

می توان نخ و سوزن را ورداشت و تابستان را دوخت به فصلِ دیگرِ در راه

و یک کافِ  اهلیِ زرد ضمیمه اش کرد و " کتابستان "‌پدید آورد ؛ با یک دست و یک نخ و یک سوزن .

فکرش را بکنید ! !!!چه دلبرانه است ...

بی زمینِ تابستان ، بی هوایِ تابستان مگر می شود با پاییز مکالمه کرد!

پاییز فصلِ تن پوش هایِ رنگیِ پُرشور ، فصلِ گرمیِ درد و آخرش که فصلِ‌شکار

از کبوتر بگیر تا .....  " کتاب هم این وسط شاید شکار شود امّا کم ، گُمْ "

به هر حالْ ...

کتابی که زاده می شود ، هر چند بدْ ، سزاوارِ ضربه هایِ چشم و دل است

چه زیرِ سایه ی سرو ، چه زیرِ سایه ی چترْ.

ندیده نادیده مَگیریمََشْ .

نمی دانم خداوند چند فرشته در زمینش دارد !

چند بنده ی فرشته مثال!

ولی این را می دانم که :

 کتاب ها فرشتگانِ ساکتِ زمین اند

همان فرشتگانِ

صاحــــبِ

بال های

مَخمَلینْ .


زیبا نوشت : با همین چشم ها و دلم ، همیشه من یک آرزو دارمْ ، که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است ، از همه کوچک ترْ و با همین دل و چشمم همیشه من یک آرزو دارم ، که آن شاید از همه ی آرزوهایم بزرگتر است ، از همه بزرگتر ، شاید همه آرزوها بزرگند، شاید همه کوچک . وَ من همیشه یک آرزو دارم با همین دل و چشم هایم " همیشه " . ( مهدی اخوان ثالث )

عمیق نوشت : همه ی ما روزی به کسی تکیه کردیم که قرار بود بدونِ ما بمیردْ . ( به نامِ زنْ ، قاضی نظام )

مداد کوچک : شادی همراهِ من زاده شد ولی من با گریه به دنیا آمدم ، از همان اول شکمو بودم ، لذت عجیبی از خوردنِ کتاب ها می بُردم و تا الان با همین لذت همزادمْ . امروز متولد شده ام ، بی رحمانه هست گفتنِ این جمله ، امروز متولد شده ایم من و برادرِ دوقلویم . جشن گرفته ایم با کتاب ها ، شما نیز شریکِ‌شادی مان باشید . این پست بهانه ی میلادمانْ

عسل نوشت :‌از تمام رنگ‌های این جهان ، وام‌دار هیچ رنگ ویژه نیستم ، جز نگاه تو : که مادر تمام رنگ‌هاست ( میرافضلی )

چشیدنی :‌طبل حلبی از " گونتر گراس "

رسیدن ها به خیرْ ، کتاب ها به خوشی .

گلدون رنگی


تاب ها و کِتابْ ها رفقایِ گرما دیده ی تابِستان اند

باشکوه بودنشان در نَهایتِ شتابی که در گردشِ دوستی شان هست ، لمس می شودْ ،

این هر دو ، شادی شان را از درخت ها می گیرندْ.

درخت ها پدرانِ طبیعت اند ، سایه بانِ یادمانه ها .

نفسِ تنگمان را می  پالایند و شروعِ سالی سبزتر با هوایی مبارک ترْ.

خراش های گونه هایش را نباید نوشت ، چرا که نگاه می خواهدْ

خوشا به حالِ درختی که وامدارِ تاب هاست:

بی تابی ها را هرز نمی رود و شاخه هایِ‌زمانه را به دستِ انسانی می سپارد

که دست هایش خواننده است و چَشم هایش تابنده .

از درخت هایی حرف می زنمْ که هنوز سبز بودند و هنوز کشیده تر

وَ هنوز دستِ هیزم شکن و هنوز دست هایِ هیزم شکنْ ......

لبخندِ درخت جاری بود و خبری نبود از :

نگاهی که نگرانِ زمینه ی خاکستریِ زمانه باشدْ .

درخت خاصیت خودش را داشت و  باران که بر تنه اش می زد

مخصوصِ تماشا بود .......

روزی رسید که این کشیده گی به سمتِ مدادها رفتْ

روزی رسید که شاهدِ‌غروبِ درخت و درخت ها شدیم

وَ افتتاحِ رخت هایی که گیاهی بودند .

غروبِ درخت  این بار ٍ، طلوعِ دیگری را یادآور شُد

طلوعِ یک زنده گی .

اتاقی که نامش را گذاشتند "  اتاقِ کتابْ "

که میلادِ تنه های تنومندِ  درخـــت

با شــــاخه های پیــچــانــش

وَ طَبق طَبق روشـــــــــــنی ،

حالا شده سقفِ خـانه ی ما .


یاد نوشت : یادش به خیر،  آن زمانی که دنیا را از پشت تیله هایمان تماشا میکردیم .

بزرگ نوشت : بدان که نماز زیاده خواندن کار پیرزنان است و روزه فزون داشتن صرفه نان است و حج نمودن تماشای  جهان است ، اما نان دادن کارِ‌مردان است  " خواجه عبدالله انصاری "

اندوه نوشت : وقتی این همه تلاش می کنی یک نفر را فراموش کنی ، خودِ این تلاش تبدیل به خاطره می شود ، بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی . " استیو تولتز "

جمله نوشت : آدم تا یک چیزی را ندیده راحت است، اما وقتی دید، دیگر بد عادت می شود و نمی تواند دست از آن بردارد. کاشکی  اصلا آن را ندیده بودم. حالا باید تا آخر عمرم با خاطره اش زندگی کنم. " عمران صلاحی "

 کوتاه نوشت : در نفرت سعادتی نیست . "‌آلبر کامو "

چشیدنی :‌ بارون درخت نشین از  ایتالو کالوینو


برایم کتابی بخوان با سر انگشت هایت . میرافضلی


کتاب های رنگی


بند بندِ وجودِ آدمی  نشان از تَصاحبْ هستْ ، همین  چَشم هایِ دوخته شده به کتابِ آزادی

وَ دَست هایی که آشکارا ورق می زنندْ بهانه هایِ پنهانِ‌  تنگ دلی هامان را

و اندیشه ای که تقسیم می شود .

وَ لب هایی که تجزیه گرِ  حروفِ خورشیدی اندْ در این سال های شمسی

وَ دلْ ، دلْ این دالِ بی الفْ ؛ نبودِ الفش ، بی اُلْـفَـــتی نیست که وجهِ کاملش  :

در سر به راهیِ شیرین است و فرهادِ ماجرا

وَ کوه های دشوار که هوش از سر می برند آسانْ .

بندانه ی وجودمان بایدمتّصل باشد به یک عشقْ ، یک شورِ آفرین ؛ آخرینِ‌هرگزْ

کتاب ، گوینده ی عشق است و مالکِ‌کتاب شدن را عشقْ است به این گونه ؛ به این شکل که :

سوار بَر قایقی کاغذی و پاروزنانْ ، جَستارهایی در باره ی  عشق را باارزش دیدن

و خوشه هایِ خشم را بی لغزشْ چیدن و بوسیدنِ‌رویِ ماهِ خدا

یا به صورتی دیگر :

نوشیدنِ عُصاره ای که  ویتامین " کا " دارد . ویتامینِ‌کتابــی

  ( حضور حداقل چند نفر گرداگردِ هم را می خواهد و لیوانی که جرعه جرعه بنوشی و از گلستان ها که هیچ !

از آینه های ناگهانی حرف بزنی که شکسته اند در انحنایِ چشم ها )

و به طرزی دیگر :

پرستشْ  ؛ آن طور که گل ها  ، آفتاب را

وَ ماهی ، تنگِ‌بلورینِ کوچک را

ما نیز ، خداوندگار را

عادلانه تر!  این بار، کتاب را پرستش می کنیم به سبک و سیاقِ مدادِ کوچکْ

آماده ایم برایِ خواندنِ بی تابی هایِ گلِ  یاس که آیه ی یاسْ نخواند

برای خواندنِ برگ ، که سایه ی آسمان را بُرهان باشدْ

آمـــــاده ایم برای هم خوانی هایی که

شروعش را با کاف و پایانش را را با "‌بِ "

و مقدمه اش را با "‌او " بیاغازیمْ.

بســـیار نیک میدانم

قندِ کتابتان بالا

همتتان والا

بسیار نیک می دانمْ

کلسترولِ شعرهاتانْ افزونْ

چرختان همیشه ی خدا گردونْ .



عمیق نوشت : در کنارِ توام دوستِ منْ ، احساسم را با تو در میان می گذارم ، اندیشه هایم را با تو قسمت می کنم راهی مشترک پیش پایت می گذارم ، امّا از آنِ تو نیستم ، با مسئولیّت خود زنده گی می کنم . مرا به ماندن مجبور نکن! دوستِ منْ .احساسم را به کفه ی قضاوت نگذار ، نه اندیشه ای برایم معیّن کن و نه راهی برای در نوشتن ، به تصاحبم نَکوش ، تعهّداتم را نادیده مگیر ، اگر از آزادی محرومم کنی دوستِ‌من ، تو را از بودنم محروم خواهم کردْ . مارگوت بیکل

زلال نوشت : جان سخن من این است تو اندرون خود نوری داری پس انسانیتی برای خود فراهم کن سخن گفتن از هرچه غیر از این درازگویی است چرا که اگر سخن را زیاد کنید جان سخن فراموش می شود. مولانا

بزرگ نوشت : موسیقی بهتر و ساده‌تر بیان می‌کند، ولی من کلمات را ترجیح می‌دهم؛ همچنان که به جای گوش‌کردن هم خواندن را ترجیح می‌دهم. من سکوت را بیشتر از صدا دوست دارم. خیالی که توسط کلمات ساخته می‌شود در سکوت می‌زاید. یعنی غرش و موسیقی نثر در سکوت پدید می‌آید.

سطر نوشت : جهان دو نیم شد ، اندوهِ من ، غیابِ‌تو . سیروس نوذری

شاعر نوشت : باور نداشتم که زنی بتواند شهری را بسازد و به آن آفتاب و دریا ببخشد و تمدّن . دارم از یک شهر حرف می زنم  تو سرزمینِ‌منی . صورت و دست های کوچکت ، صدایت،من آن جا متولد شده ام و همان جا می میرمْ . نزار قبانی

چشیدنی : جان کلام از گراهام گرین .

********** 19 مُرداد روزِ‌عاشقانِ‌کتابْ مبارک **********

حادثه خبر نمی کندْ ، کتاب خبرها را تزریقْ.


خونه ی رنگی


اَبرها ساکنِ فضایی  آغشته به طُغیان اند ؛  پایه  گانِ  بارش اندْ .  و باد که عُریان ، بر تنِ چروکیده ی زمین می وزد

و شاخه ها را ، شامه ها را ، شانه ها را .......   تلنگرِ  خوبیستْ این   بادِ زمانه.

باد از هر کُجا که بوزدْ ،  شمالِ‌شمال و جنوب ترینِ جنوبْ ، نسیمی باشد حتا

کارش را به نحوِ شایسته انجامْ می دهد 

در و پیکره را به هم می کوبد و هُشداری می دهد که چالشی  در راه استْ .

باد ، آن آوازه ی پرآوازْ  خیلِ کلمات را  جمع می کُند و قلعه ای می سازد

  نخ های اندیشه را وصل به همان قلعه می کُند  و رکنِ عالی یک نظام را بانی می شودْ

و باعث و بانیِ این حرکتِ درشت در سرِ پرسودایِ نویسنده به رَقص در می آیدْ .

قَلعه حکمِ همین کتابْ را داردْ ، مُستحکمِ‌باشکوهْ

یک اتّفاقِ‌دل پذیر است این  هجرتِ کلمات از نیستی به چیستی

وَ باد همانْ حال و هوایِ ذهنِ‌نویسنده و آرامشِ بعد از باد را ، بارانْ .

اختتامیه ی این بازی را باران خوبْ بازی می کُند ، بارشی شبانه

که خیسیِ گونه هایِ‌به رنگِ فیروزه است این عَطَشْ ؛ این بارانْ و نوشتن همانا .

قلقلکِ حروف هست و بهشتِ‌برین ،

نوشتنْ ورزشِ پایداری  ست با دفاعی به حالتِ بزمْ ؛ رزم گونه تر مُردگانِ‌زرخریدْ

به هم فشردنِ انگشت ها تا انتهایِ‌قلم ، تمرینِ الفباست که نمودش در نمودارِ کتاب آشکار می شود

مانندِ‌سی و دو پلی که قصّه ی بافت هایِ‌سیم ها و بتن هاست

این قلعه(کتابْ) نیز قصّه ی بافتهایِ حروف و کلماتی ست که عمارتی جاوید را شکل می دهدْ.

تماشاخانه ی چشم هاستْ.

با فنجانِ‌لمیده بر لب ها

وَ گوش هایِ‌سپرده بر حرف ها

وَ‌قانونِ نوشتنیِ‌مِدادها

وَ نفس کشیدنِ‌ذهن ها

با خواندنِ مترجمِ دردها .

هر چه بادا بر بادها .


عمیق نوشت : ادکلن های متفاوتْ ، بی تفاوت از کنارِ هم می گذرند ، عطرِ‌سلامی نمی شنوی . ( غلامرضا کافی )

زیبا نوشت : یک وجبْ خاک ، یک وجب خانه ، یک وجب جغرافیای مشخّص ، در این یک وجب ؛ چه قدر جا برایِ دوست داشتنت بسیار استْ .

بزرگ نوشت : نه لمس کردن سودی دارد و نه جست و جویِ‌چین و چروک ها، مدتِ‌زیادی است که شباهت ها از میان رفته و چین و چروک ها از روی آینه پاک شده اندْ و تو حالا هیچ نیستی ، مگر سایه ای سرگردان که لا به لای سیاهی ها دنبال خودش می گردد . بورخس عزیز! هیچ کس در آینه نیستْ.

اندوه نوشت : چه قدر عبرت در این عروسک هاست و ما از عروسک کمتریمْ ؛ آن ها مُرده بودند و زندگی می کردند ، ما زندگی می کنیم و مُرده ایم . ( بهرام بیضایی )

عشق نوشت : ساکن منطقه عقـل،  چه می‌داند که؟عشق، در لحظه اقامت دارد. ( میرافضلی )

چشیدنی : طوطی از سوزانا تامارو