مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......
مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

مــِـــــــداد ِ کــوچَــــک

هر چه اینجاست ؛ قلم و کاغذ و میز حتّی ؛ پیـــرتر می شوند جز کتاب هایی که هر روز ؛ هر روز .......

عبادتی بالاتر از تفکّـــــر نیست


همه چیز آرام بود ؛ دل ِ‌منْ استثـــنا ، مُنتظر ِ قطــار بودم

نانِشسته ؛ مبهوت ِ صدا

بالاخره رسید دُرست زمانِ خامِ خودشْ؛ سوار شدم و چمدانم را در جایگاهم ثابت کردَم

کتاب و قلم به دست .

پیرزنی که انگار این چند ساعت راه را میهمانم باشدْ لبخندِ ملیحش را بر صورتم پاشید

دست پاچه شُدم ؛ چیزی شبیه ِ دلخند تحویلش دادم

بُزرگ بود نمی شُد بدهکارش ماندْ.

شروع کردم به نوشتن :

خنده های ِ‌پائیزی را گُلچین کُنی از هزار تایشان "10 " تاشان دل شادند و باقی دلْ غَمْ

این خاصیت پائیز است که شبیه ِ هیچ فَــــصلی نیست الّـــا خودِ زیبایَشْ

بارانی بودنش ؛ عاقبتِ  ِ چند رنگی اش و فَصل ِ‌شکارْ

باران خودش نهایت ِ عبادت است  برای ِ تاک ها ؛ برای ِ ما

چند رنگی بودنش ؛ زردِ روشن؛نارنجی ِ  خون گرمشْ؛ اشتها آور است

قحطی ِ باران را خطی قرمز می کشم و با مداد کوچکِ آبی: بارانی ترین فصلْ

فصل ِ شکار هست حتّــا "کتاب را " شکار می کنیم زیادی.

تلفن همراه

چتر همراه

کتاب همراه

............

باران به شیشه ی قطار می زَنَدْ و من نوشتنم دارد ته نشین می شود

اگر می شُد  از پیرزن خواست خاطره ای برایم بیاورد می نوشتم

ولی انگار دُنیایش فَرق دارَد، شاید خاطره اش نمی آیَد

 پای ِ رفتن در میان است ؛ دارم به مَقصد می رِسَمْ

آخر ِ نوشته هایم می نویسم : خوش به حال ِ آن ها که دائم السَفر اند و پائیز را برای سفر.

خدای ِ منْ ؛ پیرزَن چادُری برایم ....

ناخودآگاه کتابم را تعارف می کُنم ؛ چیزی جز آن یک دانه کتاب ؛دستم نیست و چیزِ خاصی در چمدانم.

کتاب دستِ من نیست

دستِ آخر از من می پُرسد اهل ِ‌کُجایی !

با شتاب می گویم ْ : اهل ِ‌کتاب

زیر ِ‌لب می خندیم

وَ

دارم به عبادت فکر می کنم .من با چادُر و او با کِتاب ...........

بزرگ نوشت: دَستم رطوبت ِ باران دارد ؛چشمم رطوبتِ اشک ؛ این سو آب ؛ آن سو آب ؛ ما عَجَبْ دلاورانی هستیم که تشنه می میریم.

زیبا نوشت : با شخصِ تازه آشنا می توان کارهای ِ  بسیاری را آغاز کرد حتّی می توان انسان ِ دیگری شُد .

چشیدنی : لمس ِ‌بام ِ‌دنیا از اریک واینمایر

نظرات 28 + ارسال نظر
بهار پاییزی سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 17:45 http://paeazi.blogfa.com

داغی آغوش تو
واینکه میان توصیفات بهشت..
خبری از آتش نیست..!!!
سلام و وقت بخیر بانوی مدادی ما..
گرمی نوشته هایتان قندیل آب میکند..
لذت بردیم

بهشت همین جایی که دستگیری می کنیم از کهنسالی از مردی.زنی
از کتابی... از هرچیزی که ارزشش را دارد
بهشتمان پایدار.

جواد مهدی پور دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 17:42 http://javadms1509.blogsky.com

سلام بر بانوی بزرگوارم که با مداد کوچک نغز می نگارد و زیبا می اندیشد
همیشه از وب قشنگتون بهره مند میشم

عالی بود
درود بر شما
براتون آرزوی توفیق روز افزون دارم
زنده باشید

" لطف دارید جنابِ مهدی پور "

ممنون از ارزوی قشنگتان
زیادی ممنون

یلدا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 17:12

سرشار از سخاوت واژه ها درسکوت به گویش است درهربرگش چراغ جادویی ست و اسبی که ما را به ضیافت و سفر میبرد وقهرمانانی که برای خوش آیندمان حادثه میسازند و با اندیشه های شطرنجی ما را مات میکنند من بی چراغ به کتابخانه میروم و با چراغ برمیگــــــــــــردم...
منوچهر جراح زاده

چراغانی می کنی با هر حضور؛ این " مداد کوچک " را .

آشنا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:25 http://sazedel20.mihanblog.com/

ای ناله‌ غربتت به گوشم
ای بـار مصیبتت به دوشم
آغــاز محــرّمت رسیده
بــاید ز غمت سیه بپوشم ..

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)

التماس دعا.

pouya شنبه 25 مهر 1394 ساعت 23:49 http://aftabyazd.persianblog.ir

ابروی ترک خورده عباس خدایا !

شق القمر از لشگر ابلیس بعید است !!!


عالی بود خیلی عالی

یلدا شنبه 25 مهر 1394 ساعت 16:36

کتاب ها حافظ ملتی هستند که بیدار می شود حتی گریزپاترین کودک
که به ارزش کتابخـــــانه پی برده است کلیـــــــد را برای گشودن دری به
جهـــــــــــــان می چرخاند...
تد هیوز

چه انتخاب محشری.ممنون و ارادت

مجید شفیعی شنبه 25 مهر 1394 ساعت 09:01

سلام

کوپه شماره سه بودم و صندلی 11! قطار هنوز حرکت نکرده بود که بوی کاغذ و جوهر به مشامم خورد. مادرم کتابهای کوله ام را خالی کرده بود و جای آنها خوراکی گذاشته بود. من بودم و یک سفر خیس پاییزی بدون کتاب.

اما بوی کتاب می آمد. باد خلاف جهت قطار میوزید. مثل همیشه از غرب به شرق و مقصد قطار، خاستگاه خورشید در مشرق بود. صدای رها شدن ترمزها آمد و کم کم بوی کتاب از بین رفت. فهمیدم که کتاب در کوپه ها ی بعد است. دست در کوله کردم و دو سیب برداشتم ؛ یکی سبز یکی قرمز و به راه افتادم.
در کوپه چهار یک خانواده ساکن شده بود، در کوپه پنج روی صندلی 18 دختری بود با چمدانی کهنه و روبه رویش پیرزنی با چشمانی زیبا و موهای عسلی. پیر زن مشغول پوست کندن سیبی زرد بود و دختر مشغول نوشتن. باران میبارید و من با دو سیب، یکی سبز و یکی سرخ در دست میخ چمدان مانده بودم.
پیرزن صدایم کرد: پسرم بیا تو!
دختر سرش را به سمت در چرخاند. مشغول تماشا و صحبت با پیرزن شده بودم: "بوی کتاب می آمد و گفتم شاید کسی از اهالی کتاب این اطراف باشد و آرام دختر را نگاه کردم و سرخ شدم
لبخند زد.
...
موقع پیاده شدن برای برگرداندن چهار کتاب به کوپه پنج رفتم... سیب سبز هنوز توی چمدانش بود.
باران بند آمده و آفتاب در جایی شرق تر در حال طلوع...
من گفتم:
سلام هم محل و سرخ شدم
او فقط لبخند زد
:)
@}----

سلام /

سرخ شدی و سیب ِ سبزی برایشْ ....
چقدر خوبْ بود
داستانَکْ
جذاب
شیرین
تازه تر از همه ی اینها "‌سیب " هم داشت .

در مقابل این همه محبت ِ شما :
http://s6.picofile.com/file/8215687492/006Rad_Pa.jpg?w=525&h=700

مهران پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 20:00 http://kamidirtar.blogfa.com

باران خودش نهایت ِ عبادت است برای ِ تاک ها

عالی، مثل همیشه

لطف دارید ممنونم

دختر بهمنی پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 11:54 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

سلام...
پستتون حرف نداشت... بدون اغراق جزء بهترین پستاییه که تو این مدت خوندم... به معنی واقعی کلمه خوب که چه عرض کنم عالی بود .....راستی منم عاشق پاییزم.... یعنی خاصترین و بی ادعا ترین فصل سال....

سلام
خوش آمدید
" در مورد توصیفاتتون از پائیز به شدت موافقم "
پاییز دوست داشتنیه وحشتناک.
ایام به کام

دریا پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 10:26 http:/http://aseman2071.blogfa.com/

چـــون سیــــب رسیـــده ای

رهــــا شـــده در رویـــا

بـــا رود مـــی روم

کـــــاش

شــاخه ای کــه از آب مـــی گیـــردم

دســـت « تـــو » بــــاشد ...

نازی ها
تانک داشتند

روس ها
توپ

انگلیسی ها
با لبخند
گندم زارهایمان را درو کردند...

و تو
از کدام کشوری
که با دست خالی، مرا غارت کردی...


حجت فرهنگدوست

محسن پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 07:22 http://noor8286.blogfa.com

سلام

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است


ایام عزا تسلیت

ویزا،بلیط،کرب و بلا مال خوب هاست...
سهم چو من پیامک "هستم به یادت" است...
سلام بر راه ِ‌چــــــــاره " حسین "

ندا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 15:46

اخرش خیلی جالب تموم شد
این داستان رو بزار برای بچه های گروه کتابداری
مرسی

سلام ندا جان
ممنون بابت ِ‌سر زدن هات

نیما چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 14:20 http://from-sky.blogsky.com

چمدان های فربه ...


با سلام..
جهان مملو است از داستانهای نیمه تمامی که از حیث تشابه، به غبارآلودگی های افق انتظار مانندند..

گاه پیش می آید که ناکامی ها، وادارت کنند..

تا به روی چمدانهای مملو از خاطرات نافرجام، بنشینی و قدری خستگی در کنی...
نیما

سلام
خوش آمدید به این خانه جناب ِ‌بهبودیان
" چمدان های فربه "
سطر نوشته هاتان زیبا بود.
سپاس

آشنا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 13:28 http://sazedel20.mihanblog.com/

کتابی را که میخوانی نباید بجایت فکر کند بلکه
باید تورا به اندیشیدن وا دارد .

از : ؟

از :
جیمز مک واش
!!!!!

آشنا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 12:59 http://sazedel20.mihanblog.com/

...تاریخ‌نویسان که قلم در کفشان بود
جز ننگ به پیشانی میهن ننوشتند

یک عمر از این شاخه به آن شاخه پریدند
یک برگ ز خاموشی سوسن ننوشتند

هفتاد من از کاغذ ملّت به هدر رفت
افسوس که قانون مدوّن ننوشتند


محمد سلمانی

افسوس چراغی که به دستان ِ بشر بود
افسانه شُد و سوخت کماکان ...به هدر رفتْ

مداد کوچک

آرام چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 09:22 http://dar-masire-zendegii.blogfa.com

سلام
امروز وبلاگتون رو دیدم. خیلی متفاوت ...و به نظر حکایت از صبر مداد کوچک دارد...اگر اجازه بدهید باز هم سر میزنم.

سلام
خوش آمدید
لطف کردید " خانه ی خودتان " است
خوشحالمان می کنید

pouya دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 23:43 http://aftabyazd.persianblog.ir

نیازی نیست اطرافمان پر از آدم باشد،

همون چند نفری که اطرافمون هستند آدم باشند کافیه ...



حسین پناهی

این رو دقیقا مثل هر جمله ی دیگه ی مرحوم پناهی قبولش دارم
ممنون

سپیده متولی دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 19:00 http://www.sepideh-motevalli.blogsky.com

بوسه ات مرحله ی پر هیجــانـی دارد!

چشم و ابروت عجب تیر و کمانی دارد!

نکند وارث لبـــخند مونالیزایــی!

که لبت مثل لبش، راز نهانی دارد؟

هُرم آغوش تو یعنی که خدا هم با تو

گاه گاهی هوس خوشگذرانــی دارد

کاش تکلیف مرا چشم تو روشن بکند!

کــه خریدار تـــو بودن چه زبانـــی دارد؟

با دوتا بوسه بیا امر به معروف کنیم!

لذتی بیشتر از چشم چرانی دارد

بعد آشوب بزرگــی کـــه لبت برپا کرد

چشم تو فتنه ی یک جنگ جهانی دارد!

بوسه ات ولولــه انداخته در اندامم

حتم دارم، لبت اکسیر جوانی دارد!

"فرشید تربیت"

سپیده جان همیشه ارسالی های پرشوری داری؛ چه شعربلندبالایی؛ ممنون

شیردل دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 14:37 http://yadeayyam.rasekhoonblog.com/

بنام خدا
سلام دوست پائیزی و بارانی ام
ضرب المثلی هست که میگه جوجه ها را آخر پائیز می شمارند!!!
وقتی نوشته هات را میخونم و نظرات دوستان که با اینکه با مداد کوچک مینویسی شارژ و سرحال میشن ،با خودم میگم:
این یعنی همان یعنی اینکه در حال شمارش هستند و شمارش اینکه:
چند تا دل را آرام کردی ....
چند تا دوست جدید را همراه کتاب کردی....
چند تا کتاب خوب را با خوبان کتاب خوان آشنا کردی...
در یک جمله اینکه ،چند تا دست را گرفتی و از بیهودگی و تلف کردن وقت بیرون آوردی...........و چند تا دل آسمونی را بارانی کردی...
بایت دعا میکنم که مدادت پایدار و خودت سلامت و استوار باشی و مطمئن باش در شمارش سهم خوبی داری....

" بنام خدا "

چه خوب که در این دنیا بتوانیم دل ِ عده ای را آرام کنیم
چه خوب می شود
دل هامان ارام باشد.
ممنونم جناب ِ شیر دل
" زنده باشید "

صحاف یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 22:19

چه بده بستون جالبی

اهل دل که باشی کتابی هم میشوی ." صحاف "

سلام بانو
متشکرم از همراهی همیشگی تون

بانو یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 19:09 http://raghsegandomzar.blogfa.com

اهل کجایی؟ اهل کتاب!
لذت بردم از پستت

سلام
ممنونم

pouya یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 18:18 http://aftabyazd.persianblog.ir

من بارها به سوی تو باز آمدم ولی

هر بار دیر بود !...

هوشنگ ابتهاج

توکل یعنی :

وقتی چیزی رو از خدا خواستی ، با همه وجود آن را بخواهی

و مطمئن باشی به برآورده شدنش

و شک نکنی به بزرگیش

جاده یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 14:25

سلام
1- نوشته قشنگتون منو یاد یه کتاب انداخت که بچگیام خونده بودم تحت عنوان "بادختری در قطار"
2- خیلی قشنگ مینویسید انصافا. سبکی خاص و منحصر بفرد
3- دو جمله اولتان (همه چیز آرام بود ؛ دل ِ‌منْ استثـــنا) را که خواندم ، آهنگش و سجع مناسبش راکه دیدم باخود گفتم عجب مطلع قشنگی دارد این شعر... اما شعر نبود

سلام .
باهم قدم می زدیم که دوستش را دید.

برای اینکه راحت تر باشند از آن دو دور شدم.

برگشت و به راهمان ادامه دادیم.

باهم قدم می زدیم که دوستش را دید.

برای اینکه راحت تر باشند از من دور شدند.

" مینیمالی بود از دوستی"

در مورد بند 2 من حسابی شرم دارم بنویسم متشکرم ؛ نوشته های ما ؛در مقابل نوشته های شما ...... است .
راستی کار ِ‌من قصیده نیست ؛ که بیت اولم " مطلع "!!!!!
طوفان کنیم غزل به بار می نشانیم/
سلامت باشید.

سوگندصفا یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 14:14 http://soogandsafa.blogfa.com

سلام
بی نظیری دوست عزیزم...........بی نظیرررررررر..........
.
.
همیشه پست هات خوبم میکنه...حس سر زندگی....

به روی سنگ فرش پیاده رو که قدم می زنم،سنگ ها از روز های صبوری شان با من سخن می گویند.

قدم هایم سنگین و سنگین تر می شوند.

فقط می دانم که از این سنگ ها سنگ ترم.

آن ها سخن می گویند اما من نمی گویم و می دانم که نخواهم گفت.

صیقل می خورم و صاف می شوم اما چیزی نمی گویم.

کاش فقط می توانستم سنگ باشم

شبنمکده یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 11:11 http://mhabaei.blogfa.com

درود

!

نسرین شنبه 18 مهر 1394 ساعت 22:00 http://zemzemehayetanhaye.blog.ir/

دختر دیوونه ی شهریوری که عاشق پاییزه
عاشق همینت شدم من:)
اینکه کم کم داری سر و شکل داستانی به پست هات میدی خوبه مینا
داری جدی میگیری وبلاگ رو و این خوبه
پاییز حتی اگه زیبا باشه به پای بهار من نمیرسه که...
کاش بشه
کتاب همراه
کتاب درمانی
کتاب خوری
ایده هات معرکه است دختر
بزرگ نوشت از کیه؟
کتاب رو بیشتر معرفی کن نویسنده؟

سلام نسرین ِ‌جانْ
دارم جدی جدی " شوخی می کنم "
این سبک ِ نوشتن
سبک ِ یک هویی نام دارد
کیبوردبوسی ست همین .
بهار زیباست با همه ی سبزی اش و شکوفه های گیلاس
دولت آبادی می گوید:
همه چیز تمام می شود بهار می اید
اخر چرا ننوشته پاییز در راه است

پرخوری با کتاب
پایه ام این رو .
بزرگ نوشت از ابراهیمی ِ‌عزیز
کتاب رو قراره دستم برسه ...صبری بایدْ
ممنونم نسرین جان

آشنا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 21:59 http://sazedel20.mihanblog.com/

نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پـــــایــــیـــــز
به مذاق خیابان ها خوش نمی آید
پـــایـــیـــز مهری دارد که بر دل هر خیابان می نشیند

قصر نور بود؟!

یا مسـافرخانه ى نَمور؟!

یادِ دلــم به خیر ...


#سیدعلى_کاشفى

آشنا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 21:55 http://sazedel20.mihanblog.com/

هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم
چشمانم غمگین تر می شود
خوشبختی
چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم
بوسه های صورتی
که پروانه می شدند
از لبهایم می پریدند
شمع های کوچک رنگارنگ
که می رقصیدند در تاریکی
و مدادرنگی های بی قرار
که قول داده بودند
برای جهان
درختهای تازه تری بکشند
هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم
بی تابی ام بیشتر می شود
می دانی؟
من دیگر خودم نیستم
حتی حالا
که تنهایی باران شده است
روی تنم


فرناز خان احمدی

نوشتمت
خواندمت
و شنیدم که از سقف می چکیدی
باران ِ دقیقه های من
چکه های تو در خانه جمع می شود
موج می زند
بالا می آید
سر می زند
به در
به دیوار
و در آینه می شکند
حالا میز تر است
مبل تر است
لیوان تر است
تنم
از جای خالی تو در این خانه
تنهاتر است

#یاور_مهدی_پور

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.